☀️Part :15☀️

656 156 17
                                    

ووت❤️🍀
-----------------------------------------------------------

- این وحشتناکه تو ممکنه معمولی باشی ،یعنی احتمالش صدو هشتاد درصده...

گه این با بهت گفت و به کیونگ نزدیک تر شد و موزیانه تو صورتش زمزمه کرد.

-بهت کمک میکنم تا بفهمی...

کمی مکث کردو با خودش زمزمه کرد "جونگین از کی تا حالا انقده خودخواه شده ؟"

به دی او خیره شد و ادامه داد.

-میدونی اینجور رابطه ها یعنی چی؟

دی او با گیجی نگاش کرد.

-هوف باید مطالعه داشته باشی ،خیلی چیزا هست که باید خودت درکشون کنی ،من...من نمیزارم جونگین اذیتت کنه ،ولی میخوام از طرف جونگین یه چیزیو برات بگم...

کیونگ سر تکون داد و منتظر موند.

-راستش ما قبلنا زیاد باهم بودیم یه چیزایی هست که کایم هنوز نمیدونه ،ولی بعدا دوتاتون میفهمین ،من تو پونزده سالگی جونگین فهمیدم،وقتی که از حسش نسبت به پسرا گفت

+اووو یعنی جونگین از اول به پسرا؟!!...

-اره...اون یکیو دوس داشت

+کی؟

کیونگ با چشمایی که گشاد شده بودن گفت.

-بزار بگم اَه هی میپره سر حرفم ،اون پسر خیلی کوچکتر بود یه چند وقتی اومده بود پیش ما اون موقع فقط هفت سالش بود

دی او چشماش از این گشاد تر نمیشد:یعنی به یه بچه...اون دقیقا میخواست چیکار کنه؟

دی او با وحشت گفت.

-اوه نه نه اینطوری نبود (اروم خندید) عجب منحرفی هستیا؟!...جونگین و اون باهم میرفتن مدرسه ،جونگین اولش اینو نمیدونست که چنین حسی داره، فکر میکرد این همه علاقه بعنوان یه برادره ولی بعد یه مدت که گذشت بخاطر یه اتفاقایی اون پسر بچه از پیشمون رفت و خبر اومد که مرده ،جونگین تا مدت ها بعد از اون حالت یه سرشکسته رو داشت ،همیشه غمگین بود و بعد اون اتفاقی که برای خانواده اش افتاد از کره رفت...یادمه روز قبل اینکه بره همه چیز رو برام گفته بود، اینکه مثل بقیه پسرا جذب دخترا نمیشه و دیگه اینکه بنظرش اولین عشقش رو از دست داده و خیلی چیزا و گفت اگه یه روزی دوباره به اون عشق برسه دیگه نمیزاره از دستش بره

کیونگ یکم جا خورد و حسودیش شد.

- نگران نباش گفتم که نمیزاره از دستش بره

+هاااا؟

-هیچی...دیوونه ,جونگین بعد اون باهام زیاد تماس داشت تا اینکه برگشت و یکم دیگه اینجا موند ،برام گفته بود که با اشخاص زیادی واسه درمان خودش رابطه داشته ،اخه آمریکا رفته دکتر ولی بازم مؤثر نبوده، انگار که یه تیکه ازش نباشه، اون هربار که برام میگفت انگار که یه چیزی این وسط کم باشه ، هربار به یه مشکل برمیخورد ،ولی وقتی باهم دیدمتون سریع دستگیرم شد قضیه چیه،جوری که جونگین بهت نگاه میکنه و جوری که باهات رفتار میکنه اصلا عادی نبود ،من اومدنی باهاش حرف زدم ولی اون گفته مثل اینکه داره به یه نتیجه هایی میرسه، منظورشو درست نفهمیدم ولی از بابتش اطمینان دارم ولی...من بیشتر از بابت تو میترسم، این یه رابطه معمولی نیس، مخصوصا که تو اصلا درموردش هیچی نمیدونی و این خیلی بده ,من لپتاپمو بهت قرض میدم تا خوب درموردش بفهمی و انتخاب کنی ،تو مجبور نیستی ،من هر تصمیمی که تو بگیری کمکت میکنم

You Again ❤️[کامل شده] Donde viven las historias. Descúbrelo ahora