وت وت کامنت♡
امیدوارم این قسمت رو دوست داشته باشیندر با صدای شدیدی باز شد. نگاهش رو از روی صفحه لپ تاپش گرفت و به لوهان که توی چار چوب در ایستاده بود، داد.
ابرو هاش رو بالا انداخت و با صدای بی حسی اعلام کرد"این اتاق در داره! ""شنیدم دیشب طوفان به پا کردی"لوهان بی توجه به متلکش با صدای هیجان زده ای گفت و به سمت مبل مورد علاقش رفت.
یه لبخند ژکوند روی لب هاش نشست"کریس! "
"تعریف کن! "صدای لوهان هنوز هم پر از اشتیاق بود.
اهی کشید و لب زیریش رو با نوک زبونش خیس کرد. قبل از اینکه حرف بزنه کمی مکث کرد و بعد با یه لحن ملایم زمزمه کرد"لوهان دوست عزیزم! "
کمی صبر کرد و منتظر شد لوهان هشدارش رو دریافت کنه.به محض بالا رفتن ابروهای لوهان، دوباره به حالت جدی قبلیش برگشت"گمشو از اتاقم برو بیرون تا اخراجت نکردم! "
چند ثانیه بعد به نظر میومد نقشش اثر کرده. لوهان از اون حالت مشتاق و کنجکاوش خارج شده بود و با ابروهایی در هم نگاهش میکرد"لعنت بهت پارک چانیول!اینجوری نیست که بتونی همینجوری بدون هیچ دلیلی اخراجم کنی. من میتونم ازت شکایت کنم. انقدر منو با این موضوع تهدید نکن! "
ابروهاش رو بالا انداخت "بدون دلیل اقای هان؟! چی مستحکم تر از اینکه مدام کارتو میپیچونی و ولگردی میکنی و همچنین به دستورات مافوقت بی توجهی؟!"
لوهان چند ثانیه با لب هایی که شبیه یه خط به نظر میومد نگاهش کرد.
"ازت متنفرم! " قبل از اینکه پاکوبان به سمت در بره از میون دندوناش غرید و چند لحظه بعد در رو محکم به هم کوبید.
چرخی به چشماش داد و در حالیکه از سکوتی که ایجاد شده بود لذت میبرد، به کار قبلیش برگشت.
نگاهش رو به لپ تاپ داد و سعی کرد از توی گزارشی که روی صفحش بود چند تا ایراد پیدا کنه!
کلمات رو محو میدید. ذهنش جای دیگه ای بود. پیش حرف های لوهان و شب قبل. اهی کشید و در لپ تاپش رو بست. ارنج هر دو دستش رو روی میز گذاشت و انگشتاش رو توی هم قفل کرد.
فکش رو روی انگشت هاش گذاشت و چشم هاش رو بست.بکهیون.. ذهنش پر شده بود از اون بچه ی سرکش.
کریس ادمی نبود که بخواد به حرفاش بها بده یا بر اساس اونها تصمیم بگیره ولی اگه یه درصدم امکان داشت درست باشه، چیزی که میگفت یه فاجعه بود.
جدا از اینکه، سو استفاده از بچه ها کلا یه عمل غیر انسانی محسوب میشد، تصور اینکه بکهیون مورد ازار قرار گرفته باشه عصبیش میکرد. این امکان نداشت مگه نه؟
امیدوار بود کریس مثل همیشه از روی هوا حرف زده باشه و بکهیون واقعا اسیبی ندیده باشه.
جدا از بکهیون، یه موضوع دیگه هم وجود داشت که نمیذاشت فکرش اروم باشه.
YOU ARE READING
~💙I Can't Breathe[ChanBaek]💙~
Fanfiction♧I Can't Breathe ~ نمیتونم نفس بکشم♧ کاپل : چانبک_هونهان_کریسهان~☆ ژانر : روانشناسی_روزمره_درام~☆ بیون بکهیون بنا به دلایلی به شدت از پارک چانیول، معشوقه قدیمی مادرش، متنفره. پس با هدف جهنم کردن زندگی اون مرد به کره برمیگرده و کی میگه یه بچه ۱۴ ساله...