نبینم وت یادتون بره!
نظرم بدید خوشحال شم~♡°°°°°°°°°°°°°
اولین چیزی که بعد از باز شدن اسانسور توجهش رو جلب کرد ، بدن لاغر و اشنای پسری بود که جلوی در خونش خوابیده بود .
با ابروهای بالا رفته به پسری که حالا میدونست همون مهمون مزاحمشه نزدیک شد و از بالا به صورت غرق خوابش نگاه کرد .اون بچه پیش خودش چه فکری کرده بود که اونجا خوابیده بود ؟
اروم صداش زد"هی بچه جون ، بکهیون ، پاشو!"
بکهیون اهسته چشماش رو باز کرد و چشمای ریز شدشو به مرد قد بلند دوخت ."لعنت"با بدخلقی گفت و نیم خیز شد ، نور داشت چشماش رو اذیت میکرد "من اینجا چه گو.."کمی طول کشید تا خاطره شب قبل یادش بیاد و به محض اینکه همه چیز رو یادش اومد ، اخماش رو در هم کشید و از روی زمین بلند شد .
نگاه چانیول تموم مدت با تعجب حرکاتش رو دنبال میکرد .
"زود باش درو باز کن وگرنه همینجا جلو پاتو برات زرد میکنم!"چانیول بلاخره از اون حالت بهت زدش بیرون اومد و به چشماش چرخی داد "رمز درو نداری مگه؟!"همونجور که درو باز میکرد پرسید.
"خیر ، تو گوشیم سیوه که گوشیمو هم جا گذاشته بودم"بکهیون با یه لحن عبوس توی صداش گفت و به محض باز شدن در جلوتر از چانیول وارد خونه شد .
" چرا حواستو جمع نمیکنی؟!"انگار چانیول برای پوشوندن عذاب وجدانش به سرزنش متوصل شده بود .بکهیون پوزخندی زد و بدون اینکه اهمیت بده به سمت اتاق خوابش رفت .
اون عوضی و عذاب وجدانش میتونستن برن به جهنم!
بعد از اینکه کارشو تموم کرد به سالن برگشت .
چانیول هنوز اونجا منتظرش بود ."باید از نگهبان ساختمون میخواستی بهم زنگ بزنه "به نظر میومد چانیول هنوز نتونسته وجدانش رو اروم کنه .
بکهیون چشماشو ریز کرد و روبروی چانیول ایستاد . اصلا نمیتونست درکش کنه .حالا که عصبانیتش خوابیده بود میخواست ادای ادم های مسعولیت پذیر رو در بیاره؟
"به هر حال حتی اگه اینکارو میکردم هم چیزی از عوضی بودن شما کم نمیشد اجوشی ، با این چیزا نمیتونین گناهتون رو بپوشونین !"
علارغم رسمی حرف زدنش ، محتوای حرفاش کاملا بی ادبانه و توهین امیز بود و این باعث شد مرد قد بلند اخماشو در هم بکشه ."این تقصیر من نیس که حافظه ی تو به اندازه یه جلبکه بچه جان!"
"ولی تقصیر شماس که مهمونتون رو تنها تو خونه ول کردین ، محض اطلاعتون من فقط ۱۴ سالمه و حتی هنوز وارد سن بلوغ هم نشدم و شما شب منو تنها گذاشتین ، اگه از تنهایی میترسیدم چی؟"
بکهیون طلبکارانه تر از قبل گفت و یه قدم به چانیول نزدیک تر شد ."فعلا که نمردی و چیزیت هم نشده ، پس چه مرگته؟!"
چانیول گیج شده بود ، تنها دلیلی که باعث شده بود به پشت در موندن بکهیون اهمیت بده کوتاهی خودش بود ، ولی بکهیون رو هم نمیتونست درک کنه . از چی اونقدر ناراحت بود؟
أنت تقرأ
~💙I Can't Breathe[ChanBaek]💙~
أدب الهواة♧I Can't Breathe ~ نمیتونم نفس بکشم♧ کاپل : چانبک_هونهان_کریسهان~☆ ژانر : روانشناسی_روزمره_درام~☆ بیون بکهیون بنا به دلایلی به شدت از پارک چانیول، معشوقه قدیمی مادرش، متنفره. پس با هدف جهنم کردن زندگی اون مرد به کره برمیگرده و کی میگه یه بچه ۱۴ ساله...