Part 36

3.3K 770 122
                                    

اسمات آلارم

••••

«نمی‌دونم. هیچی به ما نگفت. فقط گفت امروز واسه تنبیه آماده باشیم.»

«ولی من مطمئنم هیچکس اون زمان اونجا نبود. اینجوری نیست که مچمونو وسطش گرفته باشه. نمی‌تونه کاری کنه.»

«اگه به خانواده‌هامون بگه بیان مدرسه چی؟ بابام پول تو جیبیمو قطع می‌کنه این دفعه.»

«تو فقط پول تو جیبیت قطع میشه. بابام منو میکشه. ولی چیزی نیست که انقد بابتش بترسی.»

دوتا از نوچه‌های تدی که سری قبل کمکش کرده بودن، داشتن جلوش جر و بحث می‌کردن ‌و اون حوصله‌اش داشت سر می‌رفت.

پوفی کرد و سنگی که زیر پاش بود رو قل داد:«فقط کافیه بزنین زیرش. بگین یه چیزی تو دستشویی جا گذاشته بودین و صدا اژیرو که شنیدین، ترسیدین بسوزه. اگه پرسیدن چی... بگین یه مجله بزرگسال بوده. به هر حال تنبیهش خیلی کمتره. لازم نیست بترسین»

اونی‌که بیشتر از همه ترسیده بود، چند لحظه با تردید نگاهش کرد و بعد انگار به نتیجه رسید پیشنهاد بدی نداده، حالت صورتش یکم ریلکس تر شد و گاردش پایین رفت«خودمون بریم بهش بگیم؟»

«نه، ریلکس باشین. هر موقع خودش اومد سراغتون واسش داستان بسازین. مطمئنم توی هیچ دوربینی نیفتاده چیکار کردین. نمی‌تونه کاری کنه»

«دیدی؟ بیخودی نگرانی.»

«نگران برای چی؟»
با حضور یهویی آقای کیم، یه بار دیگه رنگ از صورت ووجین پرید. مینهو سریع زیرچشمی نگاهشون کرد و بکهیون تنها کسی بود که هنوز خونسردیش رو حفظ کرده بود.

«بلاخره پیداتون کردم» آقای کیم با یه لحن"مچتون رو گرفتم" گفت و جلو اومد.

«برای امتحانای ترم جدید آقا. این پسرها تصمیم گرفتن این ترم یکم بیشتر درس بخونن و از من خواستن بهشون درس یاد بدم»

خیلی مایل نبود اون کسی باشه که به اون سگ پیر چیزی رو توضیح می‌ده. ولی اگه چیزی نمی‌گفت، اون دوتا پسر خودشون رو می‌باختن و نمیتونستن از پسش بربیان‌. پس فقط پیش‌دستی کرد و تو روی معلمش پوزخند زد.

آقای کیم چند لحظه با اخم‌های درهمی که عصبانیتش رو نشون می‌داد بهش زل زد و بعد خیلی واضح متهمش کرد«فکر نکن نمی‌دونم تو کسی بودی که مجبورشون کردی. به زودی حقیقت مشخص می‌شه. نمی‌تونی بازم از زیرش در بری»

آقای کیم از اون دسته بزرگسالایی بود که حالش ازشون به‌هم می‌خورد. یه آدم عقده‌ای که هیچ هدفی توی زندگی جز فضولی کردن توی امور بقیه نداشت. البته بهش حق می‌داد. سخت بود یه معلم احمق و به درد‌نخور با سطح مالی بد باشی و بتونی تمرکزت رو روی هدف‌های مهم ‌تر بذاری.
به‌هرحال حتی پارک چانیول هم پیش اون مرد یه موجود ستودنی بود.

~💙I Can't Breathe[ChanBaek]💙~ Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt