part 26

4.4K 996 230
                                    


هی سوییت هارتز
هنوز 21 تا وت مونده ولی خب من دارم اپ میکنم‌
خودتون قسمت قبلیو به چهارصد برسونین
اپ قسمت بعدی هم با ۴۲۰ وت
بعد یه چیزی میخاسم بگم اونم اینه که
چهارده ساله بودن بکهیون حتما یه دلیلی داره.
اگه اذیت میشین فاصله سنی بخونین یا براتون قابل درک نیست از همینجا پرونده این فیک رو ببندین برین سراغ یه فیک دیگه.
ولی اگه ادامش دادین از قبل اینو در نظر بگیرین که من فتیش بک کم سن و سال ندارم و حتما داستانم رو بر یه اساسی نوشتم.
این همه اشاره ای که تو کامنتا به سن بکهیون میشه ازاردهندست.
و نمیدونم شما فیک های قبلی من رو خوندین یا نه ولی اگه خونده باشین حتما در جریان هستین که کلی برای همه چی از قبل برنامه میچینم و همینجوری داستان هام رو نمینویسم.

امیدوارم از خوندن این قسمت لذت ببرین

◇•◇•◇•◇•◇•◇•◇•

چند ثانیه به صورت عبوسش خیره شد و بعد جهت نگاهش رو عوض کرد. شاید اگه هر چه زودتر پرونده اون ماجرا رو میبست برای جفتشون بهتر بود.
بکهیون لخ لخ کنان به سمت یخچال رفت و درش رو باز کرد. میتونست سنگینی نگاهش رو از پشت سرش حس کنه ولی سرش رو به سمتش نچرخوند. بشقابش رو از پشت میز برداشت و به سمت سینک ظرف شویی رفت.

"منم برسون"

بکهیون از پشت سرش گفت.

به سمتش چرخید و اون رو در حالی دید که داشت در بطری اب رو میبست و احتمالا طبق معمول دهنیش کرده بود چون هیچ لیوانی توی دستش نداشت.

اخم هاش رو در هم کشید
"بشورش!"

برای چند ثانیه به نظر میومد بکهیون نمیدونه اون از چی حرف میزنه و وقتی بلاخره متوجه شد اون هم اخم هاش رو در هم کشید

"میرسونیم یا نه"

"اول بشورش تا بعد با هم حرف بزنیم"

به همون جدیت قبل گفت و منتظر موند. بکهیون بی هیچ حرفی نگاهش کرد و بعد از چند ثانیه در یخچال رو بست و به سمت سینک رفت. بهش فضا داد و دست هاش رو روی سینش قفل کرد

"رانندت چی؟!"
"چند وقته مریض شده و مدام سرفه میکنه. نمیخوام دوباره مریض شم"

در حالیکه بطری شیشه ای رو میشست گفت. به نظر جدی میومد.
گوشه لپش رو گاز گرفت و سر تکون داد

"زود اماده شو. از نون تستایی که اماده کردم دوتا بردار و تو ماشین بخور. نمیتونم صبر کنم صبحونه بخوری"

"باشه"

بکهیون خیلی راحت تصمیمی که براش گرفته بود رو قبول کرد و هیچ چیز نمیتونست براش از این عجیب تر باشه. ابروهاش رو بالا انداخت و روی صورت پسر کوچیک تر دقیق شد. ابروهاش در هم بود و خیلی خوش خلق به نظر نمیرسید ولی به هر حال قبول کرده بود. هومی کرد و به سمت در اشپزخونه رفت.

~💙I Can't Breathe[ChanBaek]💙~ Onde histórias criam vida. Descubra agora