دقیقا یه هفتس این قسمت امادست ولی هیچ ذوقی برای اپش نداشتم. :"
به هر حال امیدوارم از خوندنش لذت ببرین.•••
توی صورت بکهیون دقیق شد و منتظر نگاهش کرد.
"ددی"صدای بکهیون زیر و به طرز خیلی عجیبی پر عشوه بود.ابروهاش بالا رفت"حتی اگه داری ادا در میاری خواب گردی داری هم من بابات نیستم بکهیون!"
و بعد چند ثانیه سکوت. صورت بکهیون هنوز محو و تاریک بود و نمیتونست بفهمه به چی داره فکر میکنه.
"البته که تو بابام نیستی پارک چانیول. منم خواب نیستم. تو ددیمی..یا میتونی باشی"
البته که خودش هم از قبل متوجه شده بود منظور بکهیون از ددی بابا نیست. ولی..به هر حال مغزش شروع به سوختن کرد. هیچ حرفی نداشت بزنه و کاملا مات و متحیر مونده بود.
یه بچه و مهم تر از اون یه پسر داشت سعی میکرد باهاش لاس بزنه. با لفظ ددی. نوری که از پنجره و در نیمه باز اتاق به داخل میتابید اونقدر زیاد نبود که بتونه کامل حالت صورت بکهیون رو ببینه ولی با لحن صداش عملا داشت بهش نخ میداد. این تن صدا رو در گذشته وقتی الیس میخواست اغواش کنه، شنیده بود. و به خاطر خدا اون ۳۲ سال سن داشت و کاملا میفهمید وقتی یه نفر سعی داره بهش نخ بده چه حالتی میشه. فقط اونقدر موقعیتی که توش قرار داشت عجیب بود که ترجیح میداد باور نکنه.
هر چند صدای خودش رو شنید که میگفت"هی بکهیون، تو چته؟"
صداش حتی برای خودش هم غریبه بود. این که واقعا قبول کرده بود بکهیون سعی داشته چیکار کنه حتی بعد از ماجرای اون شب که پایین تنش رو لمس کرده بود باز هم عجیب بود."احمقی یا چی؟ مشخص نیست؟"صدای بی حوصله بکهیون که بلند شد خونش به جوش اومد.
"کاملا مشخصه و به خاطر همین دارم ازت میپرسم. عقلت رو از دست دادی؟"داشت داد میزد. سینش به شدت بالا و پایین میشد و همون ته چهره صورت بکهیون رو هم دیگه نمیدید. سرش داغ شده بود.
"ادای ادمای معصوم رو در نیار. من که خوب میدونم چه ادم حشری ای هستی!"لحن بکهیون هنوز خونسرد و بیخیال بود.
چشم هاش با ناباوری و عصبانیت گرد شد"بکهیون..اصلا من حشری ترین مرد دنیا..چی باعث شده تو یه بچه چهارده ساله بیای بهم نخ بدی؟اصلا بهش.."
هنوز میخواست داد بزنه ولی اونقدر بهت زده بود که کلمات تو گلوش گم شدن.
"مگه چیه؟ من اونقدرام بچه نیستم دیگه. و تازه خیلی هم خوشگلم. بدن خوبی هم دارم"
BẠN ĐANG ĐỌC
~💙I Can't Breathe[ChanBaek]💙~
Fanfiction♧I Can't Breathe ~ نمیتونم نفس بکشم♧ کاپل : چانبک_هونهان_کریسهان~☆ ژانر : روانشناسی_روزمره_درام~☆ بیون بکهیون بنا به دلایلی به شدت از پارک چانیول، معشوقه قدیمی مادرش، متنفره. پس با هدف جهنم کردن زندگی اون مرد به کره برمیگرده و کی میگه یه بچه ۱۴ ساله...