قبل خوندن وتتون رو بدید برید ._.
○○○○○○○○○○
چند دقیقه بعد از رفتن چانیول ، اون هنوز وسط اشپزخونه ایستاده بود .
دست هاش میلرزید و عضله بالای لبش ، یه لرزش هیستریک داشت .
اخرین باری که کسی تونسته بود اونو تا این حد عصبی کنه رو به یاد نداشت .
معمولا ، خودش کسی بود که بقیه رو دیوونه میکرد .
به این وضعیت برعکس عادت نداشت .یه چیزی مثل اتیش ، وسط سینش نشسته بود و وجودش رو میسوزوند .
مطمعنا یه روز ، حتی اگه دیر میشد .. این کار اون مرد رو تلافی میکرد .***
بعد از اینکه بکهیون رو توی اشپزخونه جا گذاشت به اتاق خودش رفت .
کراواتش رو شل کرد و سر انگشتاش رو روی دکمه های پیراهنش لغزوند .حتی خودش هم به خاطر اینکه یه بچه رو تهدید به ازار جنسی کرده بود ، متعجب بود !
اون بچه نباید اونقدر چموش بازی در میاورد .. نباید عصبانیش میکرد .پیراهنش رو روی تخت انداخت و دست های کلافش رو توی موهاش چرخوند .
امیدوار بود حداقل تهدید هاش یکم کار ساز باشن و تا یه مدت از شر ازار و اذیت های اون پسر بچه در امان باشه .
وقتی داشت کمربند شلوارش رو باز میکرد چشمش به سطل رنگی خورد که از بین خرید های بکهیون برداشته بود و قایمش کرده بود .
باید هر چه زودتر واقعا از شرش خلاص میشد !***
"خسته نشدی از بس کار کردی؟تازگیا حتی باشگاهم کمتر میری .. اگه نتونی از پولایی که در اوردی لذت ببری ، پس این همه کار کردن به چه درد میخوره؟!"
از وقتی وارد ساختمون استخر شده بودن لوهان یه بند داشت غر میزد و شکایت میکرد .
چشم غره ای بهش رفت و کلاه مشکیش که توی دستاش بود رو ازش قاپید و اون رو روی سرش کشید ."از همین که حاضر شدم باهات بیام استخر ، راضی باش و کمتر پرحرفی کن "
"اخه همراهیت توی استخر به چه دردم میخوره؟بیا بریم ایتالیا ، فرانسه اونجا همراهیم کن .. یکمم لبخند بزن و با گشاده رویی برام پول خرج کن .. اگه با دوستات مهربون نباشی ، پس به کی میخوای عشقتو نشون بدی؟!"از اول هم میدونست ، دوست منفعت طلبش قراره حرفاش رو به اینجا بکشونه .
بدون اینکه حتی نگاهش کنه به پاهاش تکونی داد و جلو تر ازش ، از اتاقک رختکن خارج شد ."هر وقت ، اون باسن سفیدتو در اختیارم گذاشتی ، منم باهات مهربون میشم .. تا اون موقع ، فقط خفه شو "
با یه لحن خونسرد گفت و ساکت شد ، از روی تجربه ای که با بکهیون داشت ، میدونست تونسته دوست پر حرفش رو حداقل برای چند ثانیه خفه کنه .
همونجور که داشت به سمت استخر بزرگ میرفت بدنش رو کمی کنار کشید تا چند تا پسری که داشتن از روبرو میومدن بتونن از کنارش رد شدن .
تو همون فاصله لوهان که کمی جا مونده بود بهش رسید و باهاش شونه به شونه شد .
BINABASA MO ANG
~💙I Can't Breathe[ChanBaek]💙~
Fanfiction♧I Can't Breathe ~ نمیتونم نفس بکشم♧ کاپل : چانبک_هونهان_کریسهان~☆ ژانر : روانشناسی_روزمره_درام~☆ بیون بکهیون بنا به دلایلی به شدت از پارک چانیول، معشوقه قدیمی مادرش، متنفره. پس با هدف جهنم کردن زندگی اون مرد به کره برمیگرده و کی میگه یه بچه ۱۴ ساله...