هی سوییت هارتز:)
تقریبا حدس هیچکدومتون درست نبود
...
لازم نبود انق دور برین
فق ی اتفاق کوچیکه که تبعات خوبی داره و قسمت بعدی ملوم میشهاینم شما و اینم قسمت جدید ک نوشتنش باسنمو پاره کرد.
°•°•°•
برای اولین بار بود که بدون هیچ دردسر اضافه ای با چانیول غذا میخورد.
خودش که حوصله کرم ریختن نداشت و مرد بزرگتر هم کاملا وارد نقش یه پرستار مسئولیت پذیر شده بود و ازش دل نمیکند.
در نتیجه فقط صدای برخورد قاشق با کاسه های جلوشون بود که سکوت اشپزخونه رو میشکست.
بعد از صبحونه چانیول ظرف ها رو جمع کرد و مشغول شستنشون شد.همونجوری که از اب میوش میخورد از پشت به قد بلند و شونه های پهنش خیره شد و به این فکر کرد که پس رفتار پارک چانیول وقتی میخواد مهربون و دلسوز باشه اینجوریه.
با این که ازش متنفر بود ولی کم کم داشت متوجه میشد چرا مادرش حتی بعد از گذشت چهارده سال نتونسته اون مرد رو فراموش کنه. اگه با اونی که یه سر بار میدونستش میتونست اونجور رفتار کنه پس حتما برای مادرش کار های خیلی بیشتری کرده بود.
در مقایسه با پدرش که هر روز مست میکرد و بوی گند عرق و الکل میداد، اون مرد قد بلند صد مرتبه بهتر بود و هنوز این پرفکت و جنتلمن بودنش حالش رو به هم میزد.
باور نمیکرد یکی مثل چانیول واقعا به بقیه اهمیت بده.
اون فقط میخواست مسئولیت پذیر و کامل به نظر بیاد تا بقیه ادم ها تحسینش کنن.اون واقعا دلسوز کسی نبود.
فقط کافی بود یکم دیگه روی نروش بره تا دوباره اون روی خودش رو نشون بده.لیوان اب میوش رو از دهنش فاصله داد و همونجور که به چانیول خیره بود فشار انگشت هاش رو دور لیوان کم کرد. کم کم لیوان از دستش سر خورد و با صدای بلند روی زمین فرود اومد و به چند صد تکه تبدیل شد.
چانیول سریع به سمتش چرخید. شوکه شده بود و وحشت زده به نظر میرسید.
نیشخندش رو سریع مخفی کرد."از دستم سر خورد"
چانیول حرفش رو باور نکرد. ابروهاش بالا رفت و با یه نگاه مشکوک بهش خیره شد.
شونش رو بالا انداخت"میرم اتاقم. هنوز بدنم درد میکنه"و بعد خیلی خونسرد از روی صندلیش بلند شد و در حالیکه سعی میکرد پاش رو روی شیشه خورده ها نذاره از اشپزخونه خارج شد. تا اخرین لحظه سنگینی نگاه جدی چانیول رو روی خودش احساس میکرد.
"تقریبا یادم رفته بود چه شیطانیه!"
بعد از چند ثانیه بلاخره ری اکشن نشون داد و به تیکه های شکسته لیوان خیره شد. واقعا چرا اون کارها رو میکرد؟صدای رینگتون گوشیش باعث شد نگاهش رو از کف اشپزخونه بگیره. در حالیکه حواسش بود پاهاش روی شیشه خورده ها قرار نگیره به سمت کانتر رفت و گوشیش رو از روش برداشت.
YOU ARE READING
~💙I Can't Breathe[ChanBaek]💙~
Fanfiction♧I Can't Breathe ~ نمیتونم نفس بکشم♧ کاپل : چانبک_هونهان_کریسهان~☆ ژانر : روانشناسی_روزمره_درام~☆ بیون بکهیون بنا به دلایلی به شدت از پارک چانیول، معشوقه قدیمی مادرش، متنفره. پس با هدف جهنم کردن زندگی اون مرد به کره برمیگرده و کی میگه یه بچه ۱۴ ساله...