"بزنش دیگه!"
کنار گوش تدی غرید و بهش چشم غره رفت.تدی نگاه گیجی بهش انداخت و چند ثانیه بهش خیره موند و در نهایت در حالیکه عقب عقب میرفت خودش رو کنار کشید.
چرخی به چشم هاش داد و اینبار خودش دست به کار شد. گردنش رو چرخی داد و بعد از این که صدای قولنج رضایت بخشش رو شنید، پوزخندی روی لب هاش نشوند و مشتش رو با یه حالت نمایشی توی هوا برد
"میدونی هیونی؟ نباید عصبیم میکردی!"
و بعد مشتش رو با بیشترین توانی که داشت توی صورت سونگ هیون فرود اورد.سونگ هیون با باسن روی زمین افتاد و دستش رو جلوی دهنش گرفت.
خونریزی داشت؟ راضی بود.جلوی چشم های وحشت زده تدی کنار سونگ هیون زانو زد و اون قسمت بلند موهاش که به خاطر ضربه اون از حالت مرتبشون خارج، و توی صورت سونگ هیون پخش شده بودن رو با سر انگشتش کنار زد و به چشم هاش خیره شد.
"فقط دو تا ساندویچ بود هیونی. نباید میرفتی سریع به اقا معلم میگفتی نه؟ مهمون نوازیت ناراحتم کرد. حالا میخوای چطور جمعش کنی؟"
چشم هاش رو گشاد کرده بود و با ابروهای بالا داده میپرسید.
رنگ از روی صورت سونگ هیون پریده بود و داشت میلرزید.
دستش رو از روی صورتش کنار زد و چونش رو چنگ زد.ناخون هاش رو توی پوست صورتش فرو کرد و بیشتر روش خم شد
"جمعش کن. باشه؟ مطمعنم تحمل درد رو نداری!"
چند ثانیه صبر کرد و تو چشم های سونگ هیون خیره موند.به نظر میومد متوجه منظورش شده. سرش رو به عقب پرت کرد و از سرجاش بلند شد.
به عقب چرخید و تدی که فقط نقش دکور داشت رو با پشت دست از سر راه کنار زد."راه بیفت گامبو"
تدی بعد از انداختن یه نگاه متاسف و ترسیده به سونگ هیون هن و هن کنان دنبالش راه افتاد."نباید میزدیش. باز میره به معلم میگه"
همونجور که حدس میزد فقط یه موجود بی خاصیت ترسو بود و همه ادم های اون مدرسه که از هیکل گندش میترسیدن احمق بودن.فقط گول ظاهرش رو خورده بودن و بیخودی شایعه پراکنی کرده بودن.
گوشه لب هاش رو کج کرد
"نگران نباش، جرات نمیکنه کاری کنه""ولی.."
"خفه شو دیگه. مگه نمیخای انگلیسی یادت بدم؟ بیا بریم جای همیشگی"
و بعد قدم هاش رو تند کرد و جلوتر راه افتاد.اگه اون گامبو مترسک خوبی برای ترسوندن بقیه نبود، حتی یه ثانیه هم تحملش نمیکرد.
****
ساعت حدود ده بود که از خواب بیدار شد.
لوستر اتاقش رو روشن نگه داشته بود پس بدون اینکه راه رو گم کنه مستقیم به سمت در اتاقش رفت و اون رو باز کرد.صدای تلوزیون میومد.
پس چانیول برگشته بود. مستقیم به سمت سالن رفت و به محض دیدن چانیول که جلوی تلوزیون روی مبل نشسته بود با بداخلاقی غر زد"گشنمه!"
YOU ARE READING
~💙I Can't Breathe[ChanBaek]💙~
Fanfiction♧I Can't Breathe ~ نمیتونم نفس بکشم♧ کاپل : چانبک_هونهان_کریسهان~☆ ژانر : روانشناسی_روزمره_درام~☆ بیون بکهیون بنا به دلایلی به شدت از پارک چانیول، معشوقه قدیمی مادرش، متنفره. پس با هدف جهنم کردن زندگی اون مرد به کره برمیگرده و کی میگه یه بچه ۱۴ ساله...