“چانیول”
نگاهش رو از لپ تاپش گرفت و سرش رو بلند کرد. بکهیون باز هم شورتک پاش بود و اینبار حتی یقه پیراهنش داشت از شونه هاش میفتاد.“چیه؟”
“چانیول”بکهیون یه بار دیگه گفت و بهش نزدیک تر شد.ابروش رو بالا انداخت و منتظر ادامه حرفش موند.
بکهیون دوباره بهش نزدیک تر شد و قبل از اینکه اون بتونه پسش بزنه، روی پاهاش نشست. با چشم های گشاد شده نگاهش کرد.پسر چهارده ساله دست هاشو دور گردنش حلقه کرد و بعد سرش رو روی شونش گذاشت.
“پس کی منو میکنی؟ ددی!”پتوش رو از روی خودش هل داد و صاف نشست. اتاق نیمه تاریک بود و چند ثانیه طول کشید تا متوجه شه روی تخت خودشه.
بلاخره نفس راحتی کشید و در حالیکه اب دهنش رو قورت میداد به عقب چرخید. بکهیون روی تختش دراز کشیده بود و با خیال راحت خواب بود.
پوفی کرد و از روی تخت بلند شد. لخ لخ کنان از اتاق خارج شد و به سمت مبل وسط سالن رفت. بدن بزرگش رو روش انداخت و تلاش کرد دوباره بخوابه. امیدوار بود اینبار توی خوب بکهیون ازش نخواد بکنتش.
••••
“نمیای داخل؟ الان کلاسا شروع میشن”
بدون اینکه به تدی نگاه کنه، نوچی کرد و ابنباتش رو توی دهنش چرخوند.
“پس من میرم”
هیچ عکس العملی نشون نداد و به باغ روبروش خیره موند.با صدای دور شدن قدم های تدی، از گوشه چشم نیم نگاهی به کمر وسیعش انداخت و نوچ نوچی کرد. توی خلقت اون پسر حتما یه مشکلی وجود داشت. چطور امکان داشت یه نفر با اون قد و قواره هیبت تا این اندازه سوسول باشه.
دوباره ابنباتش رو تو دهنش تکون داد و شروع به تاب دادن پاهاش کرد. با تدی یه راه در رو توی ضلع غربی دیوار مدرسه پیدا کرده بود و حالا هر وقت دلش میخواست جیم میزد. روبروش یه باغ سرسبز قرار داشت و توی خیابون مابین مدرسه و باغ به ندرت ماشین رد میشد.
همه جا خیلی اروم و ساکت بود. تصمیم داشت یه زمان که خیلی انرژی داره بره اون باغ و از همه میوه هاش یکی بچینه. البته اگه درخت میوه هم داشت.
تازه گوشیش رو از جیبش بیرون اورده بود که با دیدن چند پسر که یونیفرم مدرسه بغلی تنشون بود، صفحش رو قفل کرد و بهشون زل زد.پسر ها داشتن به سمت اون قدم برمیداشتن و قیافه یکیشون خیلی خلاف میزد. نه مثل تدی و دوست هاش، یه بچه خلاف واقعی.
موهای جلوش رو قرمز کرده بود و دو تا دکمه اول پیراهنش باز بود. کراوات نداشت و توی دستش پر از دستبند های چرم مشکی بود. یه دستکش چرم میخ دار هم توی یکی از دست هاش بود که تیپش رو تکمیل میکرد.
بقیشون هم خیلی نرمال نبودن ولی اونی که گوشه وایساده بود، از بقیشون متفاوت تر بود. روبروش که ایستادن حرکت پاهاش رو متوقف کرد و دماغش رو خاروند.
YOU ARE READING
~💙I Can't Breathe[ChanBaek]💙~
Fanfiction♧I Can't Breathe ~ نمیتونم نفس بکشم♧ کاپل : چانبک_هونهان_کریسهان~☆ ژانر : روانشناسی_روزمره_درام~☆ بیون بکهیون بنا به دلایلی به شدت از پارک چانیول، معشوقه قدیمی مادرش، متنفره. پس با هدف جهنم کردن زندگی اون مرد به کره برمیگرده و کی میگه یه بچه ۱۴ ساله...