part 9

2.8K 741 35
                                    

ببینید نصف شبی اپ میکمم :(
وت بدید دیگه~♡

○○○○○○○

در رو پشت سرش بست و از پله های جلوی فروشگاه پایین رفت .
پشت دیوار بیرونی فروشگاه تو یه کوچه خودش رو مخفی کرد و به دیوار تکیه داد . دستش رو تو جیبش لغزوند و بسته سیگاری که دزدیده بود رو بیرون اورد .. احتمالا تنها مشتری ای که میدونست دوربین های قسمت پشتی فروشگاه خرابن ، اون بود !

پوزخندی زد و با فندکی که از چانیول کش رفته بود سیگارش رو روشن کرد .

***
بعد از شیطنت کوچیک و لذت بخشش به خونه برگشت .
کفش های کثیفش که به خاطر بارونی که میبارید گلی شده بود رو از پاش در نیاورد و همونجور وارد خونه شد .
با هر قدمی که برمیداشت ، پارکت های سفید کف راهرو و سالن خونه رو کثیف میکرد ولی عین خیالش هم نبود .
با دیدن چانیول که روی کاناپه لم داده بود و تلوزیون میدید بر خلاف صبح با سر خوشی بلند گفت
"روز تعطیلتون بخیر اجوشی ، امشب شام با دوستاتون نمیرین بیرون؟!"

سر چانیول خیلی اروم به سمتش چرخید "خیر ، چطور؟"با ابروهایی بالا داده ، جدی پرسید و بعد از چند ثانیه کش دار بلاخره متوجه گندی که بکهیون زده بود شد .

"همین مسیری که اومدی رو روی زانو هات برمیگردی و با اون دستای کوچولو و لطیفت تموم این گندی که زدی رو پاک میکنی!متوجه شدی بچه جون؟"
خیره به چشم های بکهیون با یه لحن جدی گفت .

بکهیون انگار که اصلا متوجه جریان نبوده یکم به عقب چرخید و به پشت سرش نگاهی انداخت "اوه اجوشی ، بیخیال .. پس کی یه خدمتکار میگیرین؟"دوباره به سمت چانیول چرخید و اه کشید .

"من نمیتونم به کسی جز خودم اعتماد کنم تا کار هام رو انجام بده و از اونجایی که اصلا کثیف کاری نمیکنم ، کاملا میفهمم هر گند کاری ای که این اطراف هس مسببش کیه و بهتره قبل از اینکه من بگم و غرور ارزشمند و والاتو جریحه دار کنم .. خودت از خودت بفهمی و همه چیزو به حالت اول برگردونی .. متوجهی عزیزم؟!"

"نه عزیزم .. فقط خودت متوجهی .. به کلاس کاریت بر نمیخوره با این همه پرستیژ خودت کاراتو انجام بدی؟حتی یدونه خدمتکار هم نمیخوای؟!"
بکهیون کم کم داشت حوصلش سر میرفت .. دیگه اثری از اون سرخوشی و خوشحالی قبل تو صورتش دیده نمیشد .

چانیول برای چند ثانیه در سکوت به چشماش خیره شد و اروم پلک زد .
"میتونی تی بکشی ولی از اونجایی که فکر نمیکنم عرضشو داشته باشی یه پارچه مخصوص تو کابینت اشپزخونه هس ، برش دار "با تموم شدن حرفش سرش رو چرخوند و دوباره به تلوزیون خیره شد .

بکهیون با یه نگاه پر حرص تو چشای ریز شدش از پشت به موهای مشکی اون مرد عوضی زل زد و بلاخره ژست پسر خوب و مطیعی بودنشو کنار گذاشت و با بدقلقی غرید
"و اگه نکنم؟!"

~💙I Can't Breathe[ChanBaek]💙~ Donde viven las historias. Descúbrelo ahora