وت :) ♡
بی حرف از کنارش رد شد .
با برگشتن پارک چانیول به سالن اخم هاش رو در هم کشید .
از واکنش مرد بزرگتر راضی نبود .
میخواست از روی زمین بلند شه که چانیول برگشت .
توی دستش بتادین و چسب زخم بود .
وقتی دوباره روبروش زانو زد سرش رو پایین انداخت و توضیح داد " میخواستم برش دارم که کف دستمو .. "
"دستتو بیار جلو "چانیول بین حرفش پرید و دستش رو گرفت .دست کوچیک و خونیش بین دست مرد بزرگتر گم شده بود .
برای یه لحظه حرف هاش رو گم کرد .
مادرش هم عاشق این دست های بزرگ شده بود ؟
با کینه به مرد قد بلند که داشت دستش رو ضد عفونی میکرد نگاه کرد .
همه چیز تقصیر اون بود !
یه مزه تلخ تو دهنش پخش شد .حرکات مرد بزرگتر هر چند ملایم نبود اما محتاطانه و دقیق بود .
چند لحظه بعد از کنارش بلند شد .
"بقیشو با جارو برقی جمع کن !"
لحن محکم صداش هیچ نرمشی نداشت .
انگار تا لحظه اخر میخواست رو حرفش پافشاری کنه .
اخم هاش رو بیشتر در هم کشید و دست زخمیش رو مشت کرد .اگرچه حریف های اسون ، بازی رو کسل کننده میکردن ولی این حریف سخت هم رو اعصابش بود .
نیم ساعت بعد وقتی بقیه شیشه خورده ها رو با جاروبرقی جمع کرد و لباساش رو هم عوض کرد همراه با چانیول از خونه خارج شد ."جلو بشین"بعد از وارد شدن به پارکینگ چانیول دستور داد .
بی توجه به حرفش ماشین رو دور زد و صندلی عقب رو برای نشستن انتخاب کرد .
با دیدن واکنش پسر کوچیک تر اهی کشید و سرش رو به نشونه تاسف تکون داد .
ولی خب ، حرفی نزد و اجازه داد هر کاری دوست داره انجام بده .
اگه نشستن روی صندلی عقب حرصش رو بابت بد شانسی های اون روزش از بین میبرد ، اشکال نداشت سرکشی کنه .
بهش اجازه میداد همین یه بار احساس پیروزی کنه .
در صندلی جلو رو که باز کرد و سوار شد میتونست نگاه خیره بکهیون رو از توی شیشه جلو روی خودش حس کنه .
به مردمک چشماش تکونی داد و پسر کوچک تر رو از توی اینه دید که با یه پوزخند از خود راضی مسخره نگاهش میکرد .
خندش گرفت .
اون پسر بچه لجوج ، واقعا احمق بود .بعد از دیدن واکنش بیخیال مرد بزرگتر لبخندش رو خورد و اخم هاش رو در هم کشید .
چرا اونقدر خونسردانه رفتار میکرد؟
اون همین الان لبخند از خود راضیش رو دیده بود و باز هم بی توجه نگاهش رو به جلو دوخته بود .
اگه مادرش بود ، اگه مادرش اون پوزخند اعصاب خورد کنش رو میدید عصبی میشد .جیغ و داد میکرد و بهش میگفت شیطان .
میگفت از اینکه به یه شیطان زندگی داده متنفره و بعد ..
پوزخند پر تمسخری زد و نگاهش رو از شیشه به بیرون دوخت .همه این ها تقصیر اون مرد بود .
اون مرد باید سخت تاوان میداد .
خودش ازش تاوان میگرفت .
و اجازه نمیداد اونقدر خونسردانه رفتار کنه .
اجازه نمیداد اون و کار هاش رو نا دیده بگیره !
کاری میکرد اون هم مثل مادرش دیوونه بشه .
ŞİMDİ OKUDUĞUN
~💙I Can't Breathe[ChanBaek]💙~
Hayran Kurgu♧I Can't Breathe ~ نمیتونم نفس بکشم♧ کاپل : چانبک_هونهان_کریسهان~☆ ژانر : روانشناسی_روزمره_درام~☆ بیون بکهیون بنا به دلایلی به شدت از پارک چانیول، معشوقه قدیمی مادرش، متنفره. پس با هدف جهنم کردن زندگی اون مرد به کره برمیگرده و کی میگه یه بچه ۱۴ ساله...