تا اینجا قد تل اپ شده..♡
باز میگم اگ بچه های خوبی بودید قبل تل اینجا اپ میکنم اول مث برزخ ♡°°°°°°°°°°°°°
"اره، اون خیلی گنده بود. قدش بالای 190 بود. میگفتن همزمان با 10نفر مبارزه کرده و برنده شده. ولی برای من کاری نداشت. فقط یکم عرق کردم! "
انگار که داره در مورد یه موضوع پیش پا افتاده حرف میزنه، با یه لحن معمولی گفت و دستش رو تو هوا تکون داد.
همه دانش اموزایی که دورش جمه شده بودن، با چشم های گرد شده از تحسین نگاش میکردن و منتظر بودن ادامه داستان رو براشون تعریف کنه.صدایی از گلوش در اورد و به سمت یکی از سال پایینی ها چرخید.
"برو برام نوشیدنی بگیر، گلوم خشک شده."پسر هیجان زده از جا پرید و هنوز چند قدم بیشتر دور نشده بود که دوباره برگشت و موهاش رو خاروند"پول.. "
قبل از اینکه پسر کامل بالا بیاره اخم هاش رو در هم کشید
"هاه؟ تربیت کره ای ها تا همین حده؟ من کلی وقت گذاشتم براتون تا این داستان های حوصله سر بر رو تعریف کنم. ازم میخوای پول نوشیدنیمم خودم بدم؟ اصلا نمیخواد، بشین خودم میرم!"
و ادای بلند شدن در اورد که پسر سراسیمه دست هاش رو جلو اورد."نه ببخشید اشتباه کردم. الان میرم میارم. شما بشینین! "و بعد بهشون پشت کرد و به سمت دکه ای که حدود سی متر دورتر قرار داشت دوید.
"فقط نادیدش بگیر. اون هنوز نمیدونه چطور باید رفتار کنه. "یه پسر با یه عینک گرد، دلجویانه گفت.
نیم نگاهی بهش انداخت و پشت چشماش رو نازک کرد. "به هر حال برای امروز خسته شدم. برین فردا بیاین."
"چی؟ولی چرا؟هنوز کلی وقت داریم!"یکی دیگه از پسر ها به حرف اومد و اعتراض کرد.نگاه چپی بهش انداخت و غرید"کری؟ گفتم خسته شدم!"
بغل دستی پسر سریع بهش سقلمه زد و بی توجه به نگاه ناراضیش رو به اون لبخند"باشه پس ما بعدا بازم میایم"
و بعد دست دوستش رو گرفت و اون رو به زور از سر جاش بلند کرد.در حینی که اون سال پایینی ها مشغول تکون دادن گرد و خاک لباسشون بودن، بکهیون یه گوشه نشسته بود و با زبونش، با چوب توی دهنش بازی میکرد.
به محض اینکه اونها ازش دور شدن، خرخری کرد و زیر لب گفت"احمق ها! "واقعا نمیدونست چطور میتونن تا اون حد ساده لوح باشن و به مزخرفاتی که اون به هم میبافت، جذب شن!
با دیدن چند تا از غول تشن های مدرسه که با مدل راه رفتن قلدرانشون بهش نزدیک میشدن، تیکه چوب توی دهنش رو جلوی پاش تف کرد و منتظر موند.قبلا چند بار اونها رو دیده بود. یکی از سال پایینی هایی که میشناخت بهش گفته بود، لیدرشون اسمش تدیعه!
و حالا که بهشون دقت میکرد، اونیکه جلو تر از همه راه میرفت و گشاد گشاد قدم بر میداشت واقعا شبیه یه خرس تدی گنده بود!
ESTÁS LEYENDO
~💙I Can't Breathe[ChanBaek]💙~
Fanfic♧I Can't Breathe ~ نمیتونم نفس بکشم♧ کاپل : چانبک_هونهان_کریسهان~☆ ژانر : روانشناسی_روزمره_درام~☆ بیون بکهیون بنا به دلایلی به شدت از پارک چانیول، معشوقه قدیمی مادرش، متنفره. پس با هدف جهنم کردن زندگی اون مرد به کره برمیگرده و کی میگه یه بچه ۱۴ ساله...