part 18

4.2K 966 306
                                    

هاااای به همگی

شما که میتونین انقد خوب باشین، همیشه خوب باشین لنتیا
ولی خدایی خیلی دیگه خوب بودین. دیشب که دیدم فقط چند تا مونده پشمام ریخت. هنوز دو روزم نگذشته بود از اخرین اپم.

دیگه تصمیم داشتم به نگین بگم مرگمو اعلام کنه که خدا کمک رسوند و وقت و حس و حوصله نوشتن رو بهم داد.

وگرنه الان نگین میومد تایید میکرد نیل بنا به دلایل خیلی نامعلوم در گذشته😂

در هر صورت بوس به همتون مرسی که همکاری کردین، ولی سر دو روزه خیلی پاره کنندست ناموسا.

راستییی، چر برزخو دوس ندارین؟:(
خوانندا نفس خیلی بیشتره.
برزخم دوس داشته باشین
شاید خوندین خوشتون اومد. فقط باید یکم باهاش صبور باشین داستان بیفته رو روال. وگرنه بچم داستان بدی نیست 😞

اگه دوست داشتین اونم بخونین، همینجا اپ میشه.

°°°°

اولین قطره که روی صورتش ریخت، توجه نکرد.
دومین قطره ریخت و اون هنوز نگاهش به بچه گربه ای بود که داشت توی اشغال ها میگشت.
با قطره سوم و چهارم که سریع تر از قطره های دیگه روی صورت و موهاش نشستن، بلاخره سرش رو بالا گرفت و متوجه بارونی بودن هوا شد.

با بی حوصلگی از روی پله ای که روش نشسته بود بلند شد و دست هاش رو توی جیبش چپوند. هوا سرد بود.
باید به خونه برمیگشت.

هر چند اگه بارون نمیومد، عمرا به این زودی این کارو انجام میداد.
از چانیول متنفر بود! اون مرتیکه روانی حتی از مامانش هم بدتر بود.

با هر قدمی که برمیداشت، بارون بیشتر شدت میگرفت.
شروع به دویدن کرد. امیدوار بود موقع برگشت از این مسیر بیست دقیقه ای که پیاده اومده بود، خیلی هم خیس نشه.

برخلاف اونچه که بهش امیدوار بود، در حالیکه تک تک سلول های پوستش خیس بودن، به خونه رسید. زیر لب فحشی داد و وارد لابی ساختمون شد.

در واحد رو باز کرد و با قدم های خسته و خیسش طول راهرو رو طی کرد. احساس سرما میکرد.
دلش شوفاژ میخواست.

نگاهی به گوشه و کنار سالن انداخت و بعد از اینکه از حضور نداشتن چانیول مطمئن شد، با قدم های سریع به سمت اتاقش رفت.

با صدای باز و بسته شدن در اتاق کناری، متوجه برگشتن بکهیون شد. از روی صندلیش بلند شد و به سمت در رفت.

از اتاق خارج شد و دو قدم فضای بین در اتاق خودش و بکهیون رو طی کرد.
دستش رو روی دستگیره در گذاشت و اروم اون رو پایین کشید. وقتی از قفل بودن در مطمعن شد پوف کلافه ای کشید و به سمت سالن رفت.

خب انگار بکهیون طبق معمول قهر بود و قصد نداشت عذرخواهی اون رو بشنوه. نمیتونست کاریش کنه.
از توی یخچال یه سیب برداشت و به اتاقش برگشت.

~💙I Can't Breathe[ChanBaek]💙~ Donde viven las historias. Descúbrelo ahora