part 13

3.1K 778 177
                                    

وت وت کامنت~♡
قسمتای قبلی رو هم یادتون نره*-*
بوص

بلاخره به خودش جرات داد و نگاهش رو از روی صورت بکهیون بالا برد و به افرادی دوخت که پشت سرش نشسته بودن.

شنگ فنگ به نظر گیج میومد و مرد همراهش با انزجار به دم بکهیون نگاه میکرد.

یه عرق سرد از روی پیشونیش راه خودش رو به پایین باز کرد.
در عرض چند ثانیه همه این سالهایی که سخت تلاش کرده بود موفق بشه جلوی چشاش مثل یه فیلم رد شدن.

یادش میومد برای اولین برد بزرگش تو یه مناقصه یه هفته کامل هر روز فقط دو ساعت خوابیده بود.

برای یکی از پروژه های دیگش اونقدر کم خوابی کشیده بود و کم غذا خورده بود که اخر سر از بیمارستان در اورد.

توی دانشگاه و بعدش زمانیکه دوستاش با خوش گذرونی مشغول بودن اون بیشترین تلاشش رو کرده بود تا پیشرفت کنه.

چه زحمت هایی که برای به دست اوردن اون جایگاه نکشیده بود.
سالها صبر کرده بود تا تونسته بود پیش هم صنفی هاش اعتبار کسب کنه و اسمش بین بقیه ساختمون ساز های بزرگ به چشم بیاد و حالا در عرض ده دقیقه همه اونها از بین رفته بود.

احساس میکرد نمیتونه نفس بکشه. دستش داشت میلرزید. واقعا وارد جهنم شده بود و همه اونها به خاطر اون شیطان کوچیکی بود که هنوز هم روی پاهاش نشسته بود و اونجا وول میخورد. دوباره بهش نگاه کرد.

توی چشای کوچیکش یه نگاه"دیدی من بردم"داشت و به نظر خوشحال میومد.
خودش رو از دست رفته میدید. غیر ممکن بود باز بتونه تو اون اوضاع نجات پیدا کنه.

اب دهنش رو قورت داد و روبروی چشمای مهمون هایی که با چشمای گرد شده داشتن به زبون چینی با کریس حرف میزدن، گردن بکهیون رو از پشت گرفت و همزمان با خودش بلندش کرد.

بکهیون داشت ناله میکرد. اهمیت نداد و اون رو دنبال خودش کشید.
وقتی پسر کوچک تر شروع کرد به کشیدن پاهاش روی زمین، اون رو خشن تر و سریع تر به سمت اتاقش کشید. بکهیون جیغ زد. باز اهمیت نداد. چطور میتونست به درد کشیدنش اهمیت بده؟ تو اون لحظه حتی میتونست بکشتش!

در اتاقش رو باز کرد و بدون هیچ ملایمت و ملاحظه ای بدنش رو به داخل پرت کرد. 
بکهیون روی پاش سکندری خورد و بدون اینکه بتونه حتی برای گرفتن خودش تلاش کنه افتاد.

"هی داری چیکار میکنی مادر.."

به محض اینکه دهنش رو باز کرد به سمتش رفت و فاصلشون رو از بین برد. درست قبل از اینکه جملش رو تموم کنه، بهش رسید و با پشت دست محکم روی دهنش کوبید.
"خفه شو! فقط خفه شو."

از بالا رو به چشم های گرد شدش غرید و انگشتش رو توی هوا تکون داد.
نمیدونست بکهیون چی توی نگاهش دید که دهنش رو بست.

~💙I Can't Breathe[ChanBaek]💙~ Kde žijí příběhy. Začni objevovat