درحالی که گوشه ی لبش بالا رفته بود و چشمهاش میدرخشید گفت:خوشبختم و دستشو به سمت تهیونگ دراز کرد..
خندیدو صورتش خیلی بانمک شد...اون یه ایدل بودو خوب بلد بود تو هر موقعیت باید چیکار کنه...
و واقعا کاری که میخواست کرد...
تهیونگ با دیدن خنده ی قشنگ و مهربون کوک استرسی که داشت از بین رفتو لبخند زد..دست کوکو فشردو گفت:م..منم..جیمین هنوز محو تماشای اون پسر بود...
اروم گفت:تهیونگ ازین به بعد اینجا خونه ی توئه..
تهیونگ و جانگ کوک دستاشون از هم جدا شد...
تهیونگ به جیمین نگاه کردو گفت:بله ارباب...
جیمین:ازش خوشت میاد؟
تهیونگ:ب..بله اینجا خیلی بزرگو قشنگه...
جیمین تعجب کرده بودو همزمان خندش گرفته بود...سریع گفت:بزرگه؟فکر نکنم متراژش از صدو پنجاه بیشتر باشه...
تهیونگ بیشتر دهنش باز موند و تعجب کرد نمیفهمید جیمین چی داره میگه...اون هم خندش گرفته بود اما جلوی خندشو گرفت...
جانگ کوک صمیمی خندید و درحالی که به تهیونگ نگاه میکرد گفت:واقعا کوچیکه؟
تهیونگ همراهش لبخند کوچیکی زدو به جانگ کوک خیره بود...با خودش فکر میکرد که اون پسر چقدر اجتماعی و خوش برخورده...
جیمین:خب پس خوشحالم خوشت اومده...اینجا هرچیزی که نیاز داشته باشی هست...
تهیونگ دوباره به جیمین نگاه کرد...با لکنت گفت:ممنون ارباب...
نمیدونست چرا اما فقط با نگاه کردن به جیمین تمرکزش به هم میریختو احساس نگرانی میکرد...یکمی هم حق داشت...
جیمین زیادی رسمی و جدی داشت باهاش برخورد میکرد مثل یکی از همون خرپولایی که باهاشون معامله میکرد...
جیمین:فقط نمیدونم چرا این خونه یدونه سرویس بهداشتی و یدونه حموم داره...
تهیونگ لبشو اروم گزیدو ساکت ایستاده بود تا بیشتر حرفهای عجیب ارباب جدیدشو بشنوه...
جیمین:اگر هم خودت نمیتونی کارهاتو بکنی میتونم برات چندتا خدمتکار استخدام کنم...
تهیونگ چشمهاش درشت شده بود...اون چی داشت میگفت...خدمتکار؟اونم برای خودش؟توی ذهنش شک کرد که شاید اون مسته یا داره شوخی میکنه...
سریع خندیدو گفت:خدمتکار؟جیمین جدی نگاهش کرد:لازم نداری؟
تهیونگ با دیدن نگاه جدی جیمین با تعجب پرسید:برای من؟و به خودش اشاره زد...
جیمین:وقتی دارم با تو صحبت میکنم یعنی با توام دیگه...
تهیونگ:ب..بله...
BINABASA MO ANG
dance with devil
Fanfictionاون مهربون بود... جذاب بود... انگاری توی چشمهاش هزارتا ستاره طلوع کرده بود و میتونست تمام شبهامو روشن کنه... حرفهاش شیرین بود و لبخنداش یه دنیای متفاوت... درست مثل تیکه ای از بهشت.... من انتخابی به جز عاشق شدن نداشتم....