سلام بفرمایید پارت جدید🥰
دوتایی کنارهم نشستنو مشغول درست کردن ادم برفی شدن
جیمین به ماشین تکیه داده بودو از دور نگاهشون میکردو میخندید
نگاهی به دستکشاش انداخت
با اینکه ظاهرش براش غیرقابل تحمل بود اما حالا دلش نمیخواست درشون بیاره
احساس میکرد دوستشون داره با اینکه خودش هم ازین احساسش تعجب میکرد
............
ته و کوک بالاخره اومدن توی ماشین نشستن و راه افتادن
جیمین دستکشاشو اروم از دستش دراورد
حواسش نبود که باید به ته پسشون بده پس انداختشون تو جیب کتش
کوک:وای خیلی حال داد
تهیونگ:برف خیلی خوبه
جیمین:کجاش خوبه؟
کوک:هاه...تازه ما میخوایم بازم باهم بریم برف بازی
جیمین:دیگه داره شب میشه...میخواین شب برین برف بازی؟
کوک:اره مگه چیه؟
جیمین:شب هوا سرد تر میشه و برف شدید تر میشه
کوک:کولاک که قرار نیس بشه
جیمین:من با یکی قرار دارم بعد ازینکه رسوندمتون خونه هاتون میرم
کوک:خودمون میریم
جیمین:نه میرسونمتون
کوک:بچه که نیستیم
جیمین پوزخندی در جواب کوک زد
کوک:هی...ما میخوایم تو برف قدم بزنیم و بازی کنیم
جیمین:اقای جئون یادت رفته کی هستی؟
کوک:تو این برف کی منو میشناسه اخه؟تازه ماسک هم دارم
جیمین:راننده نگه دار
راننده ماشینو نگه داشت
جیمین برگشت به پشت نگاه کردو گفت:هواسرده مواظب خودتون باشید
کوک:اوکی
تهیونگ:ممنون جیمین شی امروز خیلی بهمون خوش گذشت
جیمین لبخند ریزی زد:من که کاری نکردم
کوک:راست میگه کاری نکرد که فقط غر زد
جیمین کوکو چپ نگاه کرد
تهیونگ:ببخشید که اون گلا رو بهتون دادم و ممنون...
کوک از ماشین پیاده شدو ته هم همراهش پیاده شد
جیمین از پنجره نگاهشون کرد و به راننده گفت که بره
وقتی پیاده شدن کوک دست ته رو گرفتو گفت:بریم خونه
ته:بریم

BINABASA MO ANG
dance with devil
Fanfictionاون مهربون بود... جذاب بود... انگاری توی چشمهاش هزارتا ستاره طلوع کرده بود و میتونست تمام شبهامو روشن کنه... حرفهاش شیرین بود و لبخنداش یه دنیای متفاوت... درست مثل تیکه ای از بهشت.... من انتخابی به جز عاشق شدن نداشتم....