خب سلام کیوتیاااااااا🥺
ممنون از همه ی اونایی که حالمو پرسیدن🥰
بفرمایید پارت جدید😏😎
♡♡♡♡♡
پارک توی اتاقش توی کمپانی مشغول کار بود
امروز ازون روزایی بود که هرکس با دیدنش پا به فرار میذاشت و یجورایی قرار بود به همه گیر بده
نه خودش حوصله ی کسی رو داشت و نه کسی حوصله ی اونو...
منشیش اروم در زدو وارد اتاق شد
پارک بدون اینکه نگاهش کنه گفت:چیه؟
منشی:اقای رئیس...یه مهمان براتون...
جیمین سرشو بالا اورد و باعث شد حرف منشی نصفه بمونه
با نگاه عصبانی و کلافه بهش خیره شدو گفت:مگه نگفتم امروز کسیو نمیپذیرم؟
منشی لبشو گزید و اروم گفت:نه اخه اقا امروز...
جانگ کوک از کنار منشی گذشت
خونسرد وارد اتاق جیمین شدو عینکشو دراورد
کوکی:نترس اقای رئیس من اومدم
جیمین اهی کشیدو با نگاهی که به منشی انداخت متوجهش کرد که تنهاشون بذاره
کوکی:اقای رئیس...مثل اینکه بد موقع اومدم
جیمین رک گفت:اره...کار دارم
کوکی:میخوام راجب یه چیز مهم باهات صحبت کنم
جیمین:تو که اینروزا کاری هم نداری...میتونستی صبر کنی تا بیام باهم صحبت کنیم
کوکی روی مبل راحتی توی اتاق نشست
درحالی که دستشو تو هوا تکون میداد گفت:نه نه...اینیکی خیلی فرق داره
راستش خیلی با خودم کلنجار رفتم جز اینجوری هیچ جور دیگه نمیتونم انجامش بدم پس لطفا بذار بهت بگمشجیمین سرش تو برگه هاش بود و گفت:خب بگو
کوکی:جیمین بهم نگاه کن تا بگم...دارم بهت میگم مهمه
جیمین برگه هارو رو میز پرت کردو گفت:چی میخوای کوکی؟پول کم اوردی یا اینکه...
کوک:جیمینااااا....راجب خودمونه
جیمین یکم دقیق شد...اروم به کوکی نگاه کرد
به پشتی صندلیش تکیه دادو گفت:خودمون؟پس مهمه
کوک سرشو پایین گرفتو گفت:هوم مهمه
جیمین اینبار حواسشو به کوکی دادو گفت:باشه گوش میدم...بگو
کوکی اروم سرشو بالا اورد...با جیمین چشم تو چشم شدو گفت:جیمینا...نمیدونم چجوری شروعش کنم...ولی میدونم که درکم میکنی
جیمین:کوکی...هرچی میخوای بگو
کوکی یکم این پا اون پا کردو اروم و زمزمه وار گفت:من...من میخوام باهات بهم بزنم

KAMU SEDANG MEMBACA
dance with devil
Fiksi Penggemarاون مهربون بود... جذاب بود... انگاری توی چشمهاش هزارتا ستاره طلوع کرده بود و میتونست تمام شبهامو روشن کنه... حرفهاش شیرین بود و لبخنداش یه دنیای متفاوت... درست مثل تیکه ای از بهشت.... من انتخابی به جز عاشق شدن نداشتم....