سلام کیوتیا نویسنده با اینکه خیلی کار داشت بزور وقت گیر اورد تا براتون پارت جدیدو بذاره😍
بفرمایید
♡♡ته باخنده گفت:یعنی امشبم پیش جیمین شی بمونم؟
جیمین:اخرین باریه که اجازه میدم
ته:پس حداقل بغلم کن
جیمین یهو با تعجب نگاهش کرد و نمیدونست چرا ته این حرفو زده
ته قهقهه زدو گفت:شوخی کردم
جیمین محو خنده ی ته شده بود
ته سریع به جیمین پشت کرد...به روبه روش خیره شد
جیمین:چرا از اول نگفتی میخوای اینجا بخوابی؟
ته:ایییییییی....من که نمیخواستم...فقط خسته بودم خوابم برد
جیمین دیگه بهش جوابی ندادو دوباره اتاق ساکت شد
ته یکم صبر کردو بعد از مدتی سکوت مطمئن شد جیمین خوابش برده و به سمتش برگشت
نگاهی بهش انداخت
به صورتش خیره شدو نگاهشو رو صورتش میچرخوند
درحالی که روی تخت خودشو به جیمین نزدیکتر میکرد اروم با لبخند چشمهاشو بست و ذوق کرد
.............
فردا صبح تهیونگ از خواب پاشد
گیج به کنارش نگاهی انداختو فهمید جیمین رفته
خمیازه ای کشیدو از سرجاش پاشد
..............
جیمین داخل اتاقش توی کمپانی بود
داشت کار میکرد که مشاور شخصیش وارد شد
مشاور:پارک جیمین شی...میتونم برنامه های امروزتون رو مرورکنم؟
جیمین درحالی که سرش توی مانیتور بود گفت:خودم حواسم بهشون هست
مشاور:خب پس خوبه...اقا...پس حواستون به برنامه ی شبتون هم هست؟
جیمین:شب؟نه من امشب برنامه ای ندارم
مشاور:ببخشید قربان من فراموش کرده بودم بهتون بگم...منشی اقای پارک چندروز پیش بامن تماس گرفتنو امشب رو برای قرار از پیش تعیین شدتون پیشنهاد دادن...اگر امشب وقت ندارین کنسلش کنم
جیمین اهی کشید و سریع گفت:ولش کن...امشب میرم سرقرار....یه رستوران خوبو رزرو کن و براشون لوکیشن بفرست
مشاور:چشم قربان...با اجازه...درو باز کردو از اتاق رفت
جیمین با ناراحتی به رفتنش خیره شدو تو فکر رفت
...........
بعد از ظهر شد
تهیونگ تو خونه حوصلش سررفته بود
YOU ARE READING
dance with devil
Fanfictionاون مهربون بود... جذاب بود... انگاری توی چشمهاش هزارتا ستاره طلوع کرده بود و میتونست تمام شبهامو روشن کنه... حرفهاش شیرین بود و لبخنداش یه دنیای متفاوت... درست مثل تیکه ای از بهشت.... من انتخابی به جز عاشق شدن نداشتم....