بفرمایید قسمت جدید
☆نکته:یه تیکه ی کوچولو اسمات داریم که از شروعش تا اخرش ستاره گذاشتم اگر دوست ندارین نخونین☆
جیمین سرشو برگردوند که ته دوباره گفت:راستی...لطفا دیگه ناراحت نباش
جیمین تعجب کرده بود...هیچکس نبود که احساسات جیمین براش مهم باشه
ته:وقتی اخم میکنی خیلی ترسناک میشی اما....وقتی میخندی...خیلی مهربون میشی
بعد خجالت کشیدو سریع درو باز کردو دوید رفت
جیمین تعجب کرد...با نگاهش راه تهیونگو تا در خونش دنبال کرد...اروم لبخند زد
.............کوکی تو خونش نشسته بودو داشت با گوشیش بازی میکرد که زنگ خونش به صدا دراومد
با ترس به ساعت نگاهی انداختو گفت:ای وای جیمینه؟
گوشیشو گوشه ای پرت کرد و رو کاناپه خودشو به خواب زد
جیمین وارد خونه شد
به سمت کاناپه اومد...به کوکی نگاهی انداخت و اه کشید...بی حوصله گفت:پاشو
کوک خیلی مصنوعی خواب الود چشمشو باز کردو گفت:واااای اینجایی؟کی اومدی؟
جیمین:کوک...بازی بسه خودم میدونم شبا چقدر دیر میخوابی...فکر کردی من احمقم؟
کوک:نه...کی گفته شبا دیر میخوابم؟امشب از قصد بیدار موندم میدونستم قراره برگردی...نشست رو کاناپه
جیمین نشست کنارش...ساکت بود
کوک:چطوره که تو هروقت بخوای میتونی بیای ولی نوبت من که میشه ساسنگا اونجان هان؟
جیمین:چقدر حرف میزنی
کوک:باز چته؟باز خانم پارک و اقای پارکو دیدی اخمات توهم رفت؟تو که هزاربار غرغراشونو شنیدی چیشده باز اینشکلی شدی؟
جیمین:هاه...اینبار که به خاطر غرغراشون نیست...اون که کار همیشگیشونه
کوک:پس چی؟
جیمین نگران نگاهی به کوک انداختو گفت:میخوان ازدواج کنم
کوک:چیییییییی؟ازدواج کنی؟با کی؟
جیمین:نمیدونم...
کوک:تو چی گفتی؟
جیمین:گفتم هروقت شد برنامه ی عروسیو بچینن
کوک اعتراض کرد:پس من چی؟
جیمین:هیچی...رابطه ی ما که تغییری نمیکنه
کوک:راست میگی...خودمون حساب دختره رو میرسیم...اون که مهم نیست ولی خب چرا فقط بهشون نمیگی پسرارو دوست داریو خودتو راحت کنی؟
جیمین:اونوقت به نظرت چیکار میکنن؟میگن باشه پسرم برو به دنبال عشقت؟
کوک:شایدم گفتن...به جیمین چسبیدو گفت:هی نکنه ما باهم عروسی کنیم؟
YOU ARE READING
dance with devil
Fanfictionاون مهربون بود... جذاب بود... انگاری توی چشمهاش هزارتا ستاره طلوع کرده بود و میتونست تمام شبهامو روشن کنه... حرفهاش شیرین بود و لبخنداش یه دنیای متفاوت... درست مثل تیکه ای از بهشت.... من انتخابی به جز عاشق شدن نداشتم....