Part6

798 176 22
                                    

«سان»

طی یک هفتۀ گذشته وویانگ یه جوری شده...
می دونید؟ مثل همیشه نیست انگار که دچار دوگانگی شخصیت شده باشه!

گاهی اوقات خیلی خوب باهام رفتار میکنه. بهم لبخند می زنه و حتی چند بار بغلم کرد و اینها باعث می شدن قلب جوگیر من هیجان زده و بشه و ذهنم برای خودش روبا پردازی کنه.

و بعد...

ازم فاصله می گرفت و جوری رفتار می کرد که انگار منو نمی بینه و قلب عاشقمو به درد می آورد و باعث می شد بعضی شد شب ها رو با گریه بگذرونم!

امشب هم از این قضیه مستثنی نبود.
سر میز شام اون دقیقا کنار من نشسته بود اما یک کلمه هم باهام صحبت نکرد.
در واقع حتی نگاهمم نکرد.

نمی دونم شاید باز کار اشتباهی انجام دادم و خودم نمی دونم...

طبق معمول دوباره به خاطر گریه و اون افکار لعنتیِ توی سرم سر درد گرفته بودم و تنها راهی که برای فرار ازش داشتم خواب بود...

***

«وویانگ»

با صدای گریه بیدار شدم. چشمامو باز کردم.
نمی دونستم کیه. صدا از بیرون اتاق میومد چشمامو دو سه بار مالوندم تا خواب از سرم بپره. خمیازه کشیدم و به یوسانگ نگاه کردم که مثل خرسای قطبی خوابیده بود!
صدای گریه هنوز می اومد. پتومو کنار زدم و اروم از تخت پایین رفتم تا یوسانگ بیدار نشه.
البته وقتی که با این صدای گریه بیدار نشده قطعا با صدای پای منم بیدار نمیشه...ولی خب احتیاط شرط عقله!

در رو نیمه باز کردم سعی کردم بفهمم که اون کیه.از هایلایت موهاش فهمیدم اون سان بود

باورم نمی شد.اون چرا داشت گریه می کرد؟
حس عجیبی پیدا کردم. پاهام شل شده بود نمی تونستم ناراحتیشو ببینم باعث می شد یه درد عمیقو توی قلبم حس کنم.

در رو اروم باز تر کردم و رفتم بیرون و در رو بستم تا یوسانگ مارو نبینه و بهش نزدیک تر شدم.

دستمو رو شونه های سان گذاشتم و برگردوندمش طرف خودم تا منو دید گریش قطع شد.
با حالتی که اصلا هیچ اتفاقی نیفتاده گفت
"هی وویانگ؟ اینجا چیکار میکنی؟"

چرخی به چشمام دادم. یکی نیست همینو از خودش بپرسه!

"هیونگ م... مم... من صدا شنی..."

حرفمو تموم نکردم و درعوض دوتا دستامو بردم و پشت گردنش حلقه کردم و پیشونی هامونو به هم چسبوندم
"لطفا گریه نکن باشه؟"

یه دستمو بردم رو گونه هاش و اشکاشو پاک کردم . آهه! منم داشت گریم می گرفت! چه مرگم شده؟
سریع بغلش کردم.
اشکاشو روی تی شرتم حس میکردم. دستمو بردم لا موهاش و تکرار کردم
"چیزی نیست"

اروم تر که شد ازش کمی فاصله گرفتم و توی چشماش نگاه کردم غم خاصی تو چشاش بود انگار خستگیِ سال ها زندگی توی چشماش جمع شده بود...

از اون موقع که منو بوسیده بود جرعت نکردم اینجوری تا این حد بهش نزدیک بشم چون خجالت میکشیدم ازش...حتی با وجود حرف های یوسانگ باز هم جرئت نمی کردم اینقدر بهش نزدیک بشم و هربار که سعی می کردم بهش نزدیک بشم دوباره یاد اون روز می افتادم و از خودم عصبی می شدم و اینطوری، دوباره ازش فاصله می گرفتم...

کارام دست خودم نبود از خودم بیخود شده بودم. کنترل بدنم دست قلبم بود و مغزم فقط نگاه میکرد!

بدون درنگ لبامو رو لباش گذاشتم و فشار دادم حس کردم تعجب کرده تا دو سه دقیقه تو همین حالت بودیم. وقتی از هم فاصله گرفتیم اروم بهش گفتم
"این ارومت کرد؟"

رد اشکاش هنوز روی صورتش بودن و اون با چشمای خیس از اشکش فقط نگاهم می کرد. لبخندی بهش زدم و دوباره بغلش کردم

دستاشو دور کمرم حس کردم... دستامو از دور گردنش باز کردم و دستاشو گرفتم و رو روی مبلی که چند قدم اون سمت تر بود نشستم و اون رو هم کنار خودم نشوندم. بهش نزدیک تر شدم و موهاشو کنار زدم سان با صدای گرفته ای گفت
"وویانگ، اون کار..."
" ششش! فقط خواستم ارومت کنم"

تنها چیزی که به ذهنم رسید همین بود. چیز دیگه ای میتونستم بگم مگه ؟ مثلا بگم 'ششش چون دوست دارم' یا 'چون یه حسی دارم و نمی دونم چه مرگمه که اول وقتی منو میبوسی بهت سیلی میزنم بعد عذر خواهی میکنم و حالا خودم میام میبوسمت"

دوباره گفتم
"چی شده هیونگ؟ بهم اعتماد کن... باهام حرف بزن"

سرشو انداخت پایین
"فکر نکنم بتونم با تو راجبش حرف بزنم"

چی؟ یعنی... بهم اعتماد نداره؟فکر می کردم باهام راحته...البته منم توقع زیادی دارم! بعد از اون اتفاقاتی که بینمون افتاده انتظار بی جاییِ که بخوام باهام راحت باشه اما با همۀ این ها احساس می کردم قلبم به چند تیکۀ نا مساوی تقسیم شه...

چند بار پلک زدم تا اشکای مزاحمی که توی چشمام جمع شده بودن از بین برن... دستمو رو موهاش کشیدم و گفتم
"اشکالی نداره هیونگ... باید بخوابی تو به استراحت نیاز داری برای فردا"

ازم رو برگردوند و گفت
"نمیتونم بخوابم، سرم درد میکنه، قرص میخوام"
بعدش بلند شد رفت دنبال قرص بگرده، قرص رو که پیدا کرد بدون آب انداخت دهنش و دوباره اومد کنارم نشست.
از جام بلند و حس کردم که سان با نگاهاش دنبالم میکنه، به لیوان آب ریختم و براش بردم...
گفتم
"کدوم احمقی، قرص بدون آب میخوره"
سرشو آورد پایین
" شاید من"

موهاشو بهم ریختم و دستشو گرفتم و بلندش کردم و کمکش کردم تا اتاقش بره. آه! خیلی ضعیف به نظر می رسید انگار که از تمام انرژیش استفاده کرده باشه و حالا به تهش رسیده باشه...

همونطور که وایستاده بودیم بهش گفتم
" ببین، خوب استراحت کن باشه؟"
با دستم اتاقشو نشون دادم و اشاره کردم که بره تو لبخند خسته ای بهم زد و مکثی کرد. انگار که نمی خواست بره یا حرفی می خواست بزنه. ولی، لب هاش کوچیک ترین حرکتی نکردن..
صبر کردم بره تو اتاقش و بعد اروم اروم رفتم تو اتاق تا یوسانگ بیدار نشه....

عیدی امشب
شبتون بخیررر

Down For Your LoveTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang