Part23

569 119 31
                                    

وویانگ:

جونگهو بعد از زدن اون حرف سکوت کرد اما حس می کردم سکوتش آرامش قبل از طوفانه! هیچ جوره به این بچه اعتماد نداشتم...

"می دونید هیونگا؟..."
جونگهو درحالی که دستش رو روی فکش می کشید گفت و سیخ شدن موهام رو حس کردم!

"من یه جورایی..."
دوباره سکوت کرد و من حس کردم دود داره از سرم بلند میشه!
"جونگهو میشه زودتر حرفتو بزنی؟"
سان با لحنی که سعی می کرد عصبی نباشه گفت و خیال منو راحت کرد که تنها کسی که درحال کشیدن نقشه‌ی قتل دونگسنگشه نیستم!
"اوکی اوکی.‌‌.. هولم نکن الان میگم عه!"

نفس عمیقی کشید و درحالی که لبخند پهنی روی صورتش شکل می گرفت گفت
"من یه جورایی...بهتون یه دستی زدم!"
چند لحظه ای سکوت بینمون برقرار شد و من داشتم حرفش رو تحلیل می کردم..
اون گفت...بهمون...یه دستی...زده؟

"چـــــــــــــــــــی؟"
هر دومون همزمان گفتیم و جونگهو لبخند احمقانه ای تحویلمون اداد
"می تونم توضیح بدم..."
"الان که دیگه تو همه چیزو می دونی توضیحت به چه دردمون می خوره؟"
سان گفت و دست به سینه شد و آهی کشید...
اخمی کردم و به سمتش برگشتم
"ببینم... الان برای چی آه کشیدی؟ اینقدر از اینکه با منی خجالت می کشی؟"
"وو؟این چه حرفیه؟ معلومه از اینکه تو رو کنارم دارم خوشحالم و به خودم افتخار می کنم...اما خودت که وضعمونو می دونی..."
سان با لحن ملایمی گفت و دستش رو روی گونه ام کشید.

بذارید یه چیزی بهتون بگم...
دوست پسرم یه چاپلوس به تمام معناست که می دونه چجوری با حرفاش رامم کنه و من از این متنفرم.
چرخی به چشمام دادم و چیزی نگفتم...نباید می فهمید که با حرفاش تحت تاثیر قرار گرفتم وگرنه پررو می شد!

رو به جونگهویی که با یه قیافه ای که انگار چندش ترین چیز ممکن رو دیده بهمون نگاه می کرد کردم.
"یا جونگهو شی! چرا باز قیافه اتو اینجوری کردی؟"
"مشخص نیست؟!به خاطر لوس بازی های شماهاست...همۀ آدمایی که تازه وارد یه رابطه شدن همینقدر حال بهم زن و رمانتیکن؟آیش! مو به تنم سیخ شد"
بالشتی رو برداشتم و به سمتش پرت کردم که با سرش برخورد کرد و بهم حس آرامش دست داد...
"تو هیچی از احساس حالیت نیست! زودتر توضیحتو بده و از جلو چشمام نا پدید شو"

جونگهو ادامو در آورد و با دیدن دست مشت شدۀ من دستاش رو به نشانۀ تسلیم بالا آورد و بعد از صاف کردن صداش شروع به حرف زدن کرد
"خب ببینید...همونطور که گفتم من مدتیِ که زیر نظر دارمتون اما در مورد اینکه واقعا چیزی بینتون هست یا نه شک داشتم...و این زیر نظر گرفتنای من از وقتی شروع شد که..."
دوباره این بچه خفه شد! شیطونه میگه جوری بزنمش که تا آخر عمر هر وقت خواست همچین کاری بکنه جای ضربه های من روی بدنش شروع به درد گرفتن کنن و به غلط کردن بندازنش!
"چوی جونگهـــــــــو! می خوای حرف بزنی یا بیام به حرف بیارمت؟"
"یه مقدار صبر داشته باش خب...بده می خوام بهتون هیجان بدم؟"

Down For Your LoveDonde viven las historias. Descúbrelo ahora