Part9

766 155 70
                                    

«وویانگ»

"یونهو...مینگی میشه بیخیال اون رقص مسخره اتون بشین؟ ده دقیقه است چسبیدین به همدیگه کارای عجیب غریب می کنین میگین داریم می رقصیم!
جونگهو عزیزمممم! تمام پستای کی هیون سونبه رو لایک کردی و برای تمامشونم فن بویی کردی بیا دیگهههه...
یااااا ساننن! اون گوشیه لعنتی رو بذار کنار! تا حالا آینه ندیدی؟...چهارصد تا عکس از خودش گرفت با این آینهه !
...هونگ جونگگگ هیونگگگگ! تو لیدری مثلا...
وویانگ شی! معذرت می خوام مزاحم استراحتتون میشم افتخار می دید با ما تمرین کنید؟...پسره هنوز تمرین نکردیم مثل جنازه افتاده کفه سالن!"

هعییی! طبق معمولا کانگ یوسانگِ گرامی داشت غر غر می کرد... من درک نمی کنم این بشر چرا اینقدر با جامعه مشکل داره...چرا اینقدر بی اعصابه همیشه؟هی خدا! مردم دوست دارن ما هم دوست داریم. صبح تا شب داره مسخره امون می کنه!

می دونید یوسانگ چه مدل آدمیه؟ ظاهرش مثل فرشته هاس اما باطنش یه شیطانِ البته بخش شیطانیه وجودشو نشون هر کسی نمیده...اون با افراد غریبه مثل یه فرد خیلی مودب و آروم برخورد میکنه... کیوتِ اعصابب خرد کن!

"کار من الزامیه"
"شما بچه ها درک نمی کنید... "
هونگ جونگ گفت و با تاسف سری تکون داد و ادامه داد
"همونطور که یوسانگ گفت تفریح کافیه... باید تمرین کنیم تا بعدا اجرای عالی رو برای ایتینی به نمایش بذاریم"

به اجبار از روی زمین سختی که با آرامش روش دراز کشیده بودم بلند شدم.
نمی دونم امروز چه اتفاقی برام افتاده. معمولا روزای دیگه این جور مواقع تمام سالن رو گذاشته بودم رو سرم و داشتم سر به سر یوسانگ می ذاشتم.

اما الان... اصلا حوصلۀ هیچ چیز رو نداشتم...
نمی دونم شاید هم مشکل از من نبود شاید تقصیر چویی سان بود! آره تقصیر همون لعنتی با اون لبای وویانگ از راه به در کنشه!

نگاهش کن آخه! پسرۀ بی مزۀ هات!

مثل یه پسر بچۀ کنجکاو که داره به اسباب بازیه مورد علاقه اش از پشت ویترین نگاه می کنه با چشمای حسرت زده ای که پر از قلب های رنگی بودن به سان خیره شده بودم...
آهی کشیدم و همون لحظه سان به سمتم برگشت و با هم چشم تو چشم شدیم...
و آبروی داشته و نداشتم از دست رفت!

لبخند جذابش روی لب هاش نقش بست و قلبم بستر از این دنیا بست!
اما اون به همین اکتفا نکرد و مطمئن شد تا با اون چشمک شیطنت بارش جون بدم...

شاید نباید می بوسیدمش...اون وقت نیاز نبود هی رنگ عوض کنم و تبدیل به گوجه یا یه همچین چیزی بشم.
نههه! بهتر که بوسیدمش! حیف نبود بدون حس اون مارشمالو های خوش طعم بمیرم؟

"وویانگی به چی فکر می کنی پسر؟ زود باش باید تمرین کنیم مستر سکسی!"

اون...صدای سان هیونگ بود؟... و دستش دور شونه ام حلقه شده بود؟... ببینم اون کی اینقدر به من نزدیک شده بود؟

اما، اون به من گفت سکسی؟؟
بار اول نیست که هیونگ همچین حرفی میزنه اما در تمام اون دفعات ما جلوی دوربین بودیم و من فکر می کردیم هیونگ همینجوری میگه ولی...الان که هیچ دوربینی نیست یعنی واقعا اینطوری فکر می کنه؟مطمئن نیستم آخرین باری که اینقدر خجالت کشیده بودم کِی بود...

با وجود اینکه دلم می خواست تا ابد دستش روی شونه ام باشه تا از گرماش لذت ببرم اونو از خودم جدا کردم و گفتم
"به هیچی هیونگ...بیا بریم وگرنه با خشم کیم هونگ جونگ یا شایدم اژدها پارک سونگهوا رو به رو میشیم"

"اژدها پارک سونگهوا؟ کیوتتتت"

موهامو بهم ریخت و بعد با همون لبخندش به سمت یونهو و مینگی رفت
نفسم رو که تا اون موقع حبس کرده بودم بیرون دادم.

،نمی دونم واقعا چه اتفاقی برام افتاده...مطمئنم قبلا اینقدر از لمسای سان هیونگ خوشم نمی اومد. عجیبه اون هیچ تغییری نکرده پس چرا من حس می کنم دستای هیونگ اینقدر گرم و آرامش بخشن؟ قبلا وقتی کنارم بود همچین حس خوبی رو بهم منتقل نمی کرد...
یعنی...اتفاقی برام افتاده؟ نکنه اینا خوابه؟
شایدم...دارم عقلمو از دست میدم!

سرمو به شدت تکون دادم تا اون افکار از ذهنم بیرون برن.
صدای هین کشیدن کسیو از سمت راستم شنیدم. با ترس برگشتم و به یوسانگی نگاه کردم که با افسوس بهم خیره شده بود و لب هاش مثل یه یه خط شده بودن.
"از کی اینجایی یوسانگ؟"
"از همون موقعی که داشتی سرتو مثل یویو تکون می دادی...وویانگ چیزی شده به من بگو؟"
صداش یه جوری بود که انگار چقدر ناراحته...آیش! این کانگ یوسانگ...
با فکری که مثل رعد از ذهنم عبور کرد پوزخندی زدم و دست به سینه شدم.
"اتفاقا منم می خواستم یه سوال ازت بپرسم یوسانگ شی..."
"هومم؟بپرس..."
قیافه اش خیلی با اعتماد به نفس بود اما در عین حال حالت صورتش خیلی کیوت بود...تنها فایدۀ دوستی با یوسانگ این بود که خوش قیافه بود و می شد یاهاش سلفی های خوبی گرفت!

"میگم...چند دقیقه پیش...به همه گیر دادی اما به سونگهوا هیونگ هیچی نگفتی چرا؟"
ابرویی بالا انداختم و به وضوح متوجۀ تغییر چهرۀ یوسانگ شدم...می دونید اون خیلی تو کنترل حالت چهره اش خوبه ولی اون لحظه دستپاچه شدنش رو به وضوح دیدم و بابتش به خودم افتخار می کنم...
" به خودم مربوطه! به هر کسی که دلم بخواد گیر میدم"
به سرعت گفت و سریع به سمت بقیه اعضا رفت. تک خنده ای کردم و به بقیه ملحق شدم.

ساعت ها تمرین کردیم و من امید داشتم بعد از اون تمرینات سخت فکر سان و هر چیزی که مربوط به اونه از سرم بیرون بره اما چویی سان قصد نداشت یک لحظه هم به ذهنم اجازۀ دوری از افکار مربوط به خودش رو بده...

اون پسر خیلی بدیه که داره کنترل قلب و مغزم رو از من می دزده!

اما من چی؟ من پسر خوبیم؟ فکر نمی کنم...
منم پسر بدیم...
آخه کدوم پسر خوبی عاشق لمسای هم گروهیشه؟
کدوم پسر خوبی هم گروهیشو فقط برای خودش می خواد؟

اما مطمئنم هیچ پسر خوبی برای اینکه بتونه لبای دوستشو لمس کنه نقشه نمی کشه...

من صحبت میکنم: همونطور که گفتم این فیکو من و دوستم نوشتیم یکی در میون نوبت بندی کردیم
و الان نوبت ایشون بود که امیدوارم لذت ببرین
مراقب خودتون باشین و دستاتونو بشورین
شاد باشین و بخندین
شب خوش

Down For Your LoveМесто, где живут истории. Откройте их для себя