سوم شخص:
بعد از رفتن پسر بزرگتر چشماش رو بست تا کمی به اونها استراحت بده...
چشماش درد می کردن...مثل سرش و قلبش...
بدنش حسابی توی همین دو هفته تحلیل رفته بود و اون آب شدن ذره ذرهی ماهیچه هایی که توی این چند سال به سختی ساخته بود رو حس می کرد اما تلاشی هم برای جلوگیری ازش نمی کرد...نفس عمیقی کشید و یاد چند لحظه قبل افتاد...دستش رو به آرومی سمت لب هاش برد و اونها رو لمس کرد...
نمی دونست چرا همچین چیزی از پسر خواسته هیچ فکر یا تصمیم مربوط به گفتن اون حرف توی ذهنش نبود انگار که اون لحظه کنترل بدنش دست خودش نبوده باشه...شاید فقط می خواسته ذهنش برای چند لحظه از فکر های مخرب که تمام فضای رو اشغال کرده بودن فرار کنه...شاید چون دیوونه شده بوده! و یا شاید به خاطر اینکه پسر بزرگتر خیلی پرستیدنی بود!
به هرحال دلیل واضحی برای اون خواستهی از نظر خودش احمقانه نداشت...سرش رو به تخت کوبید تا شاید اون افکار لعنتی که مثل حشره های مزاحم به ذهنش چسبیده بودن از روش بپرن ولی اتفاقی نیفتاد...فقط سر دردش بیشتر شد...
***
نمی دونست چند دقیقه است که به در تکیه داده...فقط می دونست تا مدت نا معلومی قرار نیست اتفاق چند دقیقه قبل از ذهنش پاک بشه...
کار درستی کرده بود که دونگسنگش رو بوسیده بود؟
نباید اون کار رو انجام می داد... اونوقت الان ذهنش اینقدر درگیر نبود.
اما دست خودش هم نبود این چند وقت اینقدر یوسانگ رو غمگین دیده بود که حاظر بود براش هر کاری بکنه تا دوباره تبدیل به یوسانگ سابق بشه...پس کار درستی انجام داده بود...
و تنها هدفش از اینکار بهتر شدن حال یوسانگ بوده نه هیچ چیز دیگه ای.
و اون قرار نبود دیگه اون کار رو تکرار کنه حتی اگه طعم لب های پسر کوچیکتر توی ذهنش حک می شد و تا ابد اونو با خودش درگیر می کرد'لعنت! چرا تصویر لباش از جلوی چشمم کنار نمیره؟ چرا حس می کنم طعم عسل می دادن؟وای! دیوونه شدم! فکر کنم به خاطر اینه که خیلی وقته کسی رو نبوسیده بودم و به خاطر همین ذهنم باهاش درگیر شده...قطعا همینه! دو روز دیگه فراموشش می کنم"
چشماش رو بست و دستش رو روی قلبش گذاشت و نفسش رو با صدا بیرون داد.
به آرومی چشماش رو باز کرد و با دیدن دو جفت چشم که از فاصلهی نزدیک بهش خیره شده بودن جیغ خفه ای کشید و کمی بالا پرید...
"یااااا! چوی جونگهوووو!"
"آه آروم باش هیونگگگ! گوشم از کار افتاد"
جونگهو حق به جانب گفت و در حالی که دستش رو روی گوشش می ذاشت از پسر بزرگتر فاصله گرفت...
سونگهوا نفس عمیقی کشید و دست جونگهویی که ظاهرا قصد غر غر کردن داشت رو گرفت و اون رو به سمت آشپزخونه کشوند."یا هیونگ دستم درد گرفت"
پسر بزرگتر نگاه کنی تحویلش داد و"به درک"ی گفت و به قصد پر کردن لیوان آبی برای یوسانگ ازش فاصله گرفت.
"هیونگ! برای چی مثل این آدمای عجیب و غریب اون جوری دم در اتاق یوسانگ هیونگ وایساده بودی؟ اتفاقی براش افتاده؟"
پسر بزرگتر لبخند اجباری زد و سعی کرد خودش رو ریلکس نشون بده و به اتفاقات چند دقیقه قبل فکر نکنه.
"نه چیزی نشده بود یوسانگ حالش خوبه. من فقط...فقط یهو دچار سرگیجه و نفس تنگی شدم آره...چیز خاصی نیست"
جونگهو یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و مشکوک به پسر نگاه کرد.
سونگهوا حدس می زد که اگه لب هاش از هم فاصله بگیرن اونقدر سوال پیچش می کنه تا به جواب دلخواهش برسه پس خودش زودتر دست به کار شد و موضوع رو از خودش به پسر منحرف کرد.
"اصلا اینا مهم نیست...ببینم بچه تو روح یا همچین چیزی هستی؟ یهو از ناکجا آباد چجوری پیدات میشه؟واسه چی اونقدر نزدیک بهم وابسته بودی؟فکر کردی خیلی از نزدیک خوش قیافه به نطر میرسی؟اگه من سکته می کردم چی؟"
جونگهو چرخی به چشماش داد و دست به سینه شد
"نفس گرفتن بین حرف هایی که میزنی چیز خوبیه! اینجوری هم خودت دچار کمبود اکسیژن نمیشی هم گوش شنوده از شنیدن حرفای پشت سر همه دچار ارور و سوختگی نمیشه!"سونگهوا چشماش رو روی هم فشار داد و شقیقه هاش رو ماساژ داد و به خودش یادآوری کرد که بحث کردن با یه خرگوش شر و شیطون که در عوض گوش زبون بلند و درازی داره کار اشتباهیه...
"باشه باشه...اصلا هر چی تو میگی من دیگه میرم...یوسانگ آب می خواست"
گفت و قبل از اینکه پسر خرگوشی فرصت گفتن حرفی رو داشته باشه اونجا رو ترک کرد.جونگهو سری تکون داد و چشماش رو ریز کرد.
"احساس می کنم با آدمای اشتباهی هم گروهی شدم...همهاشون عجیب غریب رفتار می کنن و مطمئنم که دارن یه چیزی رو پنهان می کنن...باید ازش سر در بیارم"
سری به نشانهی تایید حرفاش تکون داد و برای برداشتن شیر موز به سمت یخچال رفت...
***"هی یو برات آ..."
با صدای نسبتا بلند و سرزنده ای گفت اما با دیدن چشمای بسته و چهرهی آروم پسر صداش توی گلوش باقی موند...
لیوان آب رو روی عسلی کنار تخت گذاشت و آروم طوری که پسر بیدار نشه روی تخت کنارش نشست."فکر کنم خیلی طولش دادم"
لبخند محوی زد و موهای بلند پسر رو که توی صورته مثل ماهش پراکنده شده بودن کنار زد...
"ببین چه به روز خودش آورده پسرهی سرتِق!به معنای واقعی پوست و استخون شده"
دستش رو نوازش گونه روی صورت پسر کشید.
حالا که پسر کوچیکتر خواب بود دلیلی برای موندنش توی اتاق وجود نداشت اما یه چیزی مانع از رفتنش می شد و مثل یه میخ محکم اون رو سر جای خودش ثابت کرده بود و البته که سونگهوا نتونست با اون حس مقابله کنه و تصمیم گرفت تا وقتی که پسر بیدار میشه کنارش بمونه و موهاش رو نوازش کنه؟!چند اتاق اون سمت تر جونگ وویانگ در حالی که دستای دوست پسرش محکم اونو در آغوش کشیده بودن روی تخت نشسته بود و سرش رو به شونهی مرد مورد علاقه اش تکیه داده بود...
سکوت دلپذیری بینشون جریان داشت و هیچ کدوم قصد شکستن رو نداشتن...
اما این به این معنی نیست که چوی جونگهو هم قصد شکستن اون سکوت رو نکنه!تقه ای به در خورد و اون دو سریع از هم جداشدن اما قبل از اینکه فرصت کنن کاملا از هم فاصله بگیرم در باز شد و جونگهو مثل یه خرگوش زبل وارد اتاق شد...
"یااااا! نیاز نیست از هم فاصله بگیرید...راحت باشین هیونگا"
با پوزخندی کنار لبش با لحن مرموزی گفت و در رو به آرومی بست و از دیدن چهرهی متعجب دو پسر رو به روش لذت برد..."ما..ما راحتیم...منظورت چیه جونگ؟"
سان با کمی اونو گفت و سعی کرد همه چیز رو نرمال نشون بده...
جونگهو دست به سینه شد و با قدم های کوچکی به اونها نزدیک شد...
و به دو پسر بزرگتر احساس ' توی اتاق باز جویی بودن' رو منتقل کرد"نیاز نیست واسه من نقش بازی کنید...چون من..."
جونگهو ناگهانی ساکت شد و به نزدیکتر شدنش ادامه داد...
وویانگ با خودش فکر کرد آخرین باری که اینقدر استرس داشته کی بوده و بعد متوجه شد هیچ وقت اینقدر استرس نداشته...حس می کرد هر لحظه ممکنه قلبش از کار بیفته!
وضعیت سان هم بهتر از اون نبود تنها نفوذش این بود که اون سعی می کرد خودش رو ریلکس نشون بده...در نهایت جونگهو کنار تخت ایستاد و باعث شد نفس تو سینهی دو پسر عاشق حبس بشه...
خودش رو به سمت اونها کج کرد و درحالی که لبخند کجی روی لب هاش شکل می گرفت حرفش رو کامل کرد."می دونم که شما دو تا باهمید..."
من صحبت میکنم: یوروبون شبتون بخیر❤️💕

ESTÁS LEYENDO
Down For Your Love
Fanfiction'اون بهش گفت واسه عشقش هرکاری میکنه' از هم دورشون کردن ،نذاشتن باهم بمونن، اما آیا این باعث میشه بیخیال همدیگه بشن و فقط به عنوان همکار بمونن یا باعث میشه عاشق تر شن و بیخیال همه چی باهم بمونن؟ گروه:ایتیز کاپل:ووسان