Part24

534 112 38
                                        


وویانگ:
با چشمام شاهد رفتن جونگهو از اتاق بودم، بعد از این که در رو بست و رفت سرمو تو دوتا دستام گرفتم و نفسمو سریع دادم بیرون، سرمو بالا گرفتم و دیدم سان به دیوار تکیه داده و داره منو نگاه میکنه.
با قیافه ای به شکل 'مشکلت چیه' بهش نگاه کردم و اومد روبروم رو زمین نشست
رو بهش گفتم
"چیشده"
-"چی چیشده"
"چرا اینجوری نگام میکنی"
-"بَده نمیتونم نگات نکنم؟"
"فک کردم مشکلی داری"
-"همیشه با خودم فک میکنم اگه یروز از دستت بدم زندگیم چه جهنمی میشه"
"تو مشکلت چیه؟ چرا به اینجور چیزا فک میکنی؟ نکنه دلت میخواد"
-"تو فازت چیه، چرا باید دلم بخواد وتف؟ "
"هی تکرارش میکنی خا"
-" دست خودم نیست، بهش فکر میکنم "
" چرا باید فکر کنی وقتی همچی بینمون اکی عه، اگه مشکلی داری میتونی بری، راه برات بازه "
حرفی نزد و فقط نگام کرد، میدونستم گند زدم دوباره، دستاشو گرفتم، اون سعی کرد از اتاق بره بیرون ولی دستاشو محکم تر گرفتم و باعث شدم همونجا که نشسته بشینه، دستاش داغ کرده بود و معلوم بود که عصبانی شده از این که باهاش دهن به دهن شدم
لب پایینمو گاز گرفتم و گفتم
" معذرت میخوام نمیخواستم اونجوری حرف بزنم"
-"تو قلب آدمو تیکه تیکه میکنی و بعد معذرت خواهی میکنی؟"
ساعت دوازده شب بود و ما داشتیم بحث میکردیم انگار نه انگار اعضا خوابیده باشن، سعی کردم بحثو عوض کنم
"تو خسته نیستی؟ دو ساعت نمیشه از موزیک شو اومدیم خونه تازه یروزم استراحت داریم، نمیخوای بجا بحث کردن استراحت کنی"
-" خسته نیستم"
" خسته نیستی؟ مگه چقد انرژی داری؟"
جوابمو نداد، امشب یه حس عجیبی داشتم، نمیتونستم این حسو برای خودم تعریفش کنم
از جام بلند شدم که دیدم سان رو تخت دراز کشید اومدم بیرون و در رو بستم
رفتم یه لیوان آب بخورم دیدم یونهو و مینگی جلو تلویزیونن و جونگهو رو کاناپه نشسته بهشون گفتم
" وای شماها چرا نمیخوابین مگه خسته نیستین، تو موزیک شو خودتونه پاره کردین گفتین بریم خوابگاه الان اینجا یه ورکی افتادین"
مینگی سرشو برگردوند
"یااا، یااااا تو باز با دوس پسرت دعوا کردی پریدی به ما"
هول، وای امروز از هر طرف جمله قلبی بهم دست میده سرمو برگردوندم سمت جونگهو، حدس زدم شاید اون چیزی گفته، نگاهش کردم و اون چشاشو درشت کرد و سرشو به چپ و راست تکون داد
رو به مینگی
" چی چرت و پرت میگی، چرا انقد چرت و پرت میگی، چرت و پرت گفتنو تموم کن "
مینگی صداشو آورد پایین
"خیلی خب بابا شوخی کردم"
نفس راحتی کشیدم رفتم آب بخورم از حرفی که به سان زدم ناراحت بودم و میدونستم اون صد برابر بیشتر از من ناراحته، خدایا من چرا انقد احمقم
رفتم دم پنجره دیدم که بارون داره میاد، دستامو زیر بارون گرفتم تا شاید دوتا دونه بارون رو دستم بیاد.
لیوان و گذاشتم سر جاش و به بچه ها شب بخیر گفتم رو به یونهو کردم
"من امشب پیش سان میخوابم"
سری تکون داد و مینگی پوز خندی زد و میخواستم سمتش حمله ور شم، ولی خسته تر بودم.
در رو باز کردم دیدم برق خاموشه و فقط یه نور چراغ خواب سو میزنه، در رو بستم و میخواستم باهاش حرف بزنم دیدم که خوابه بیخیال شدم
از پله های تخت بالا رفتم و رو تخت نشستم و به این فک کردم که نمیتونم بزارم اون با ناراحتی بخوابه ولی از یطرف میترسیدم اعضا بیان داخل.
از کاری که میخواستم بکنم مطمعن بودم پس به حرف قلبم گوش کردم
از پله های تخت پایین رفتم، چشمام هنوز به تاریکی عادت نکرده بود ولی سان و میتونستم ببینم
دستامو رو شونه هاش گذاشتم و تکونش دادم، بیدار شد، انگار اصلا خواب نبود فقط داشت نقش بازی میکرد
"چیشده"
رفتم کنارش رو تخت دراز کشیدم و پتو رو انداختم روخودم
رو بهش برگشتم
"ناراحت شدی از دستم؟"
-"نه"
دیگه صد درصد فهمیدم ناراحت شده پس تصمیم گرفتم وقتمو طلف نکنم
لبامو رو لباش گذاشتم، خودشو ازم جدا کرد
"چیکار داری میکنی"
جوابشو ندادم و دوباره کارمو تکرار کردم
دستاشو دوطرف کمرم گذاشت
رو آرنجش بلند شد و دوتا دستاشو گذاشت دو طرف تخت
صورتشو ازم گرفت و نگام کرد، صدای بارون به پنجره می‌خورد و یه حس عجیب قدرتش بیشتر میشد،
ایندفعه خودش پیش قدم شد و منو بوسید لباشو از لبم گرفت و رفت سمت گردنم
دستمو لا موهاش کردم، وای خدا چقد نرم بودن انگار نه انگار سه چهار بار اونارو رنگ کرده باشه ولی هنوزم انقد نرم باشن.
دستم رفت سمت لبه پیرهنش سرشو آورد بالا و نگام کرد، ازین نگاهایی که وویانگ تورو چه به این کارا، تو تخم چشاش نگاه کردم
"چیه"
خندید و سرشو گذاشت رو سینم، با دوتا دستم سرشو آوردم بالا
"چیههههه، چرا میخندی"
-"هیچی"
بهم نزدیک تر شد و گفت
‌"درش بیار"
وای تعجب کرده بودم و از یطرف خندم گرفته بود
"هول، وای تو منحرف تر از منی"
-"چیه مگه نمیخواستی درش بیاری"
"نع من فقط گرفتمشون"
چه دلیل مزخرفی اوردم، چرا لبه های پیرهنشو گرفتم؟
گفت " باشه، ببخشید "
گفتم" نه، ینی وایسا، آره میخواستم درش بیارم"
-"چرا نیاوردی"
"چون من هنوز ازت خجالت میکشم، باید خودت بفهمی"
-"تو از دوست پسرت خجالت میکشی، پس چرا اصن تو رابطه ایم"
"میدونم نباید بکشم، ولی نمیدونم چرا"
خب الان باید چیکار میکردم، پیرهنش در می‌آوردم؟ چشامو رو هم فشار دادم و بازم گند زده بودم
صورتشو گرفتم و آروم به خودم نزدیک کردم دوباره بوسیدمش، پیشونیمو چسبوندم بهش
" میدونم امروز هردوتامون خسته ایم "
واقعا خسته بودم حس میکردم اگه پیرهنشو در بیارم دیگه دست خودم نیست کنترلم و تا جاهای دیگه پیش میریم
کنارم دراز کشید، خواستم برم بالا که نذاشت
"دو دقیقه همینطوری بمون، بعد برو"
سرمو رو سینش گذاشتم و پلکام داشت سنگین میشد دلم نمیخواست اعضا مارو. اینجوری ببینن

Down For Your LoveOù les histoires vivent. Découvrez maintenant