Part29

561 104 74
                                    

وویانگ:

دو هفته از پخش شدن اون مقاله‌ی لعنتی میگذره و خب، کمپانی تونست همه مشکلات رو حل کنه و تقریبا از بدتر شدن اوضاع جلوگیری کنه...

در واقع در ظاهر همه چیز خوب و آروم بود اما عمیقا احساس خطر می کردم...
این آرامش مثل آرامش قبل از طوفان می موند و حسابی می ترسوندم.

و امروز اون احساس شدیدتر از هر وقت دیگه ای به سمتم هجوم آورده بود.
یه حسِ دلشوره تمام وجودمو پر کرده بود و حتی لبخند های درخشان سان یا آغوش گرمش که همیشه مثل یه مسکن عمل می کرد هم کاری از پیش نبرده بود!
و من هنوز نگران بودم...

و در همین حال و اوضاع من، سونگ مینگی، دوستی که نقش'زرافه‌ی مزاحم' رو توی زندگیم ایفا می کنه گیر داد که بریم بیرون و خب کی می تونه در مقابل یکی که قدی به اندازه‌ی درختای آمازون داره و مثل مار پِیتون قویه مقابله کنه؟!
به هر حال، اون شخص من نیستم!

بنابراین، الان به همراه دوتا بچه زرافه‌ و یه پدربزرگ که فقط بلده بهمون تیکه بندازه و یه مرد جذاب که چال گونه هاش مثل سیاه چاله می مونن قلبت رو توی خودشون حبس می کنن توی پیاده رو به دنبال پیدا کردن کافی شاپی ام که طبق گفته‌ی سونگ مینگی همه چیز اونجا طعم بهشت میده!

اما...
مشکل اینجاست که مینگی یه شیطانه پس از اون بهشت طرد شده!
واضح تر بگم...اون مرتیکه دراز که تمام اشتباهات و گند زدنای منو یادش می مونه آدرس اونجا رو فراموش کرده و فقط اینکه توی کدوم خیابون بوده رو یادشه...جالب نیست؟

نگاهی به اطرافم انداختم اما فقط ازدحام مردم به چشم می اومد و من ابداً نمی تونستم یه کافی شاپ یا همچین کوفتی رو ببینم.
شاید هم اون قدر سرگیجه داشتم که یه نفر رو دو نفر می دیدم و واسه همین حس می کردم تمام پیاده رو پر از آدمه در حالی که اینطور نیست...

می دونستم باید از سان دوری کنم اما اون لحظه استرس زیادی که داشتم باعث می شد برای پیدا کردن آرامش و حس امنیت خودم رو به اون نزدیکتر کنم و آستین لباسش رو توی دستم مشت کنم...
احساس نفس تنگی می کردم پس ماسکم رو پایین کشیدم و مثل یه ماهی که بعد از مدتی جدایی از آب به اون رسیده هوا رو بلعیدم!

سان که متوجه من شده بود به سمتم برگشت و با دیدن صورتم اخمی کرد و دست مشت شده ام رو باز کرد و توی دست خودش گرفت.
"چی شده وو؟مثل برف سفید شدی و بدنت سرده...مریض شدی؟هان؟"
نگاهمو توی صورت نگرانش چرخوندم...
و افکار مثل قطار توی ذهنم ردیف شدن.
چرا اینقدر دوست داشتنی و مهربونه؟
اون اشتباهی به جای بهشت به زمین نیومده؟
یعنی من لیاقت همچین فرشته ای رو دارم؟

لبخند مصنوعی زدم و فشاری به دستش وارد کردم
"چیزیم نیست...احتمالا چون صبحانه نخوردم فشارم افتاده"
"چی؟یه روز حواسم بهت نبود دوباره درست غذا نخوردی؟پسره بد!باید تنبیهت کنم"
با اینکه حال نداشتم اما نمی خواستم سان به خاطر اوضاع من نگران باشه پس ژن های 'وویانگ شیطون' باقی مونده ام رو جمع کردم و بعد از اینکه نگاهی به دور و اطراف انداختم و از اینکه هیچ کس حواسش به ما نیست مطمئن شدم، صورتم رو نزدیک گوشش بردم و به آرومی گفتم
"من یه پسر بدم پس عاشق تنبیه ام...خصوصا تنبیه های تو!چون من پسر بدِ تو ام"

Down For Your LoveOù les histoires vivent. Découvrez maintenant