یوسانگ:
از اتاق اومدم رو کاناپه نشستم .
روز خسته کننده ای بود حتی حال خودم نداشتمیونهو،مینگی،هونگ جونگ و جونگهو رفته بودن تو اتاقاشون و ظاهرا قصد داشتن برن بیرون از اتاق هونگ جونگ صداش اومد که گفت
"ما داریم با منیجر میریم بیرون"
یونهو اومد پیشم دست به موهام زد و صورتش و جلوی صورتم گرفت
"چیزی میخوای برات بگیرم؟ "
سرمو به چپ و راست تکون دادم و لبخند کوچیکی زدم.
سان و وویانگ از اتاق اومدن بیرون و وویانگ اومد پیشم نشست و دستش و روی رونم کوبید و رو بهم کرد و گفت
"تو چرا اینجوری شدی؟ چرا هیچ حرفی نمیزنی؟ مگه من بهترین دوستت نیستم؟ چرا به من هیچی نمیگی؟؟؟"ابروهامو دادم بالا و نگاش کردم
" تو به من همه چیزو میگی مگه؟"
از تعجب چشماش گشاد شد و به وضوح دستپاچه شدنش رو حس کردم.
یعنی واقعا چیزی رو مخفی می کرد؟
"چیو نگفتم؟یااا! چی نگفتم؟"
"نمی دونم شاید چیزی هست که نگفته باشی هوم؟... به هر حال اون دیگه بستگی به خودت داره که چی بگی بهم و چی نگی"وویانگ نگاهشو ازم گرفت و خواستم دوباره چیزی بگم که گوشیم زنگ خورد.
مامانم بود. گوشیو برداشتم و رفتم تو اتاق مشترک خودم و وویانگ و در رو بستم
" الو مامان"
" پسرم، حالت چطوره؟"
صدای مامانم گرفته بود انگار گریه کرده باشه...
اخمی کردم و گفتم
" مامان، صدات چرا گرفته؟ سرما خوردی؟"
"نه عزیزم، سرما نخوردم. یوسانگ... نمی دونم چجوری بهت بگم"
"چیو بگی؟چی شده؟ الان کجایی؟"
"الان بیمارستانم عزیزم"
"بیمارستان چرا؟ "
" پسرم،خواهش میکنم خودتو کنترل کن"
"چیشده مامان، چرا اینجوری حرف میزنی؟"
.
.
.
.وویانگ:
وقتی یوسانگ گفت 'تو به من همه چیزو میگی' یه لحظه فکر کردم راجب من و سان میدونه و قلبم داشت از حلقم میزد بیرون و وقتی یهو گوشیش زنگ خورد و از جاش بلند شد و رفت نفس آسودهای کشیدم. اگه یکم دیگه می موند خودمونو لو می دادم!سونگهوا سر جای یوسانگ نشست و رو به من کرد
"یوسانگ چرا حالش خرابه؟ اتفاقی افتاده؟"
-" من از کجا بدونم هیونگ؟! به هممون میپره!"
سان گفت
"احتمالا خستهاس فقط"
به نشانهی تایید سر تکون دادم و یهو صدای افتادن چیزی از سمت اتاق من و یوسانگ هر سه مون رو از جا پروند...
سونگهوا زودتر از ما دو تا ری اکشن نشون داد و سریع به سمت اتاق رفت و در رو باز کرد.
با دیدن صحنهی رو به روم چشمام گرد شد...
یوسانگ رو زمین نشسته بود و گریه می کرد.
با دیدن ما میون هق هق هاش گفت
"دیگه...نمی کشم ادامه بدم"
و اشکاش با سرعت بیشتری روی صورتش روون شدن.
سونگهوا رفت سمتش و بعدش من رفتم و سان جلوی در مونددستمو روی شونه اش گذاشتم.
"یاا، یوسانگ چیشده؟"
ولی اون فقط گریه می کرد، گوشیش که کنارش روی زمین افتاده بود رو برداشتم و گفتم
"کی بهت زنگ زد؟ یه چیزی بگو یو"
سونگهوا بغلش کرد و دستشو روی موهاش کشید
چند دقیقه بعد یوسانگ که آروم تر به نظر می رسید ازش فاصله گرفت و نگاه خیره آشو به زمین دوخت.دستامو رو شونه هاش گذاشتم ولی اون همینجوری گریه می کرد و هیچ توجهی به ما نمی کرد.
چند لحظه بعد زیر لب شروع به حرف زدن کرد و انگار که داشت با خودش صحبت می کرد نه ما...
نا مفهوم گفت که پسر خالش مرده.
با آستینش اشکاشو پاک کردو با صدای ضعیفی گفت
"من حتی نمی تونم برم برای آخرین بار ببینمش"کم کم داشت منم گریه ام می گرفت.
دستمو گذاشتم رو موهاش و بغلش کردم و گفتم
"ششش! با گریه کردن تو چیزی درست نمیشه "
همونجوری که گریه می کرد گفت
"اون.... دوست بچگیام بود، چطور گریه نکنم؟!"
-"می فهمم، من مطمئنم اون خوشحاله چون داری تمام تلاشتو میکنی مردم رو خوشحال کنی و مطینم که با دیدن اشکای تو ناراحت میشه"
گریه اش شدت بیشتری گرفت از بغلم درش آوردم نمی دونستم چیکار کنم تا آروم بشه.از شدت گریه صداش گرفته بود
"میخوام تنها باشم"
سونگهوا هیونگ دستشو پشت کمرم گذاشت و منو همراه خودش از اتاق بیرون کشید.
اما من می خواستم کنارش بمونم...من صحبت می کنم: یوروبون شب خوبی داشته باشین😆😇

KAMU SEDANG MEMBACA
Down For Your Love
Fiksi Penggemar'اون بهش گفت واسه عشقش هرکاری میکنه' از هم دورشون کردن ،نذاشتن باهم بمونن، اما آیا این باعث میشه بیخیال همدیگه بشن و فقط به عنوان همکار بمونن یا باعث میشه عاشق تر شن و بیخیال همه چی باهم بمونن؟ گروه:ایتیز کاپل:ووسان