Part15

628 126 50
                                    

«سان»

از وقتی وویانگ وارد سالن شده بود متوجه حال بدش شده بودم.رنگش پریده بود و توی رقص هم چند بار اشتباه کرد و این منو نگرانش می کرد...

درسته توی یک ماهه گذشته مثل یه عوضی باهاش رفتار کردم ولی هنوز طاقت ندارم ببینم حالش بده.

وقتی که روی زمین افتاد و یوسانگ سمتش رفت دلم می خواست اونی که به جای یوسانگ کنارش بود من بودم و وقتی که چشمای قشنگش بسته شدن نفهمیدم چجوری خودم رو کنارش رسوندم و سعی کرد با پاشیدن آب روی صورتش به هوش بیارمش فقط می دونم دردِ توی قلبم بیش از حد توانم بود...
"بهتره روی مبل به خوابونیدش یکی تون بلندش کنه"
جویانگ گفت. سونگهوا دستاش رو به سمت وویانگ دراز کرد که سریع پسشون زدم.
همه اشون با تعجب نگاهم کردن که با لحن بی تفاوتی گفتم
"خودم بلندش می کنم"

وقتی وویانگ رو بغل کردم متوجه سبک تر شدنش شدم...
اون هیچ وقت از اون مدل آدم هایی نبود که بگی مثل پر سبکن و حالا این تغییر ناگهایش داشت نگرانم می کرد.
آروم روی مبل گذاشتمش و نگاهمو توی صورتش چرخوندم و با دیدن صورت بی روح و تیرگی زیر چشماش از خودم عصبی شدم و دلم می خواست همونجا به حال وویانگی که حالا هیچ شباهتی به وویانگی که من عاشقش شده بودم نداشت اشک بریزم.

بقیه اعضا هم ساکت بودن انگار اونا هم مثل من اونقدر نگرانش شده بودن که توانایی حرف زدن نداشتن. جویانگ گفت
"برادرم پزشکه بهش زنگ بزنم؟ فک میکنم میتونه سریع خودشو برسونه"
"بله ممنون میشیم"
هونگ جونگ به سرعت گفت.

بعد از رفتن جویانگ نزدیک یه ربع سکوت سنگینی بینمون شکل گرفت که خوشبختانه چند لحظه بعد به واسطۀ سونگهوا شکست
"وویانگ هیچ وقت اینجوری نبود اون همیشه مثل یه بمب انرژی بود. این وضعش واقعا نگرانم می کنه این چند روز هم متوجه شده بودم که گاهی اوقات توی خودش بود و حرف نمی زد اتفاقی افتاده که من نمی دونم؟ سان، تو چیزی می دونی؟"

بالاخره نگاهمو از وویانگ گرفتم و نگاه بی حسمو به سونگهوا انداختم
"نه من چیزی نمی دونم"
"با هم دعواتون شده؟ جدیدا اصلا ندیدم با هم صحبت کنید"
یوسانگ گفت. دوباره نگاه همه اشون روی من زوم شد
"شاید..."
"شاید یعنی چی سان؟حال خودتم خوب به نظر نمیرسه"
"مهم نیست...فعلا فقط این مهمه که وویانگ حالش خوب باشه"
"چرا اینقدر از سان سوال می پرسید؟ خب شاید یه دعوای خصوصی داشتن که به ما مربوط نیست...اصلا کار خوبی نیست تو مسائل شخصیِ زندگی یه زن و شوهر دخالت کرد"
مینگی با صدایی که شیطنت توش موج می زد گفت و منو مطمئن کرد هنوز همون سونگ مینگیِ که وویانگ هر روز برای کشتنش نقشه می کشه.

وویانگ... مطمئنم اگه الان به هوش بود سرخ می شد و یه دعوای حسابی با مینگی می کرد.
یونهو که همیشه پایه مسخره بازی های مینگی بود ادامه داد
"هیننن راست میگه...ببینم نکنه به خاطر اینکه دو ساله ازدواج کردین و هنوز بچه دار نشدین با هم دعواتون شده؟حتما کتکش هم زدی نه؟"
با اینکه حرف یونهو خیلی چرت بود و دلم می خواست اون و مینگی رو یه دل سیر کتک بزنم اما لحنش خیلی کیوت بود و باعث شد ناخودآگاه لبخند بزنم و از تصور خودم و وویانگ به عنوان یه زوج متاهل هیجان زده شدم و لبخندم پررنگ تر شد.

اما من تمام پل های پشت سرمو خراب کرده بودم از طرفی رابطه ما قرار نبود هیچ وقت به اون مرحله برسه.
می خواستم جواب یونهو رو بدم که همون لحظه جویانگ به همراه برادرش برگشت. برادرش مرد جوون و خوش قیافه ای بود.و اگه رو راست باشم سانِ حسود درونم اصلا دلش نمی خواست اون به وویانگ دست بزنه!

معاینه اش که تموم شد به سمت ما برگشت و لبخند ملیحی زد...مرتیکۀ حال بهم زن!
"فشارشون افتاده باید سرم وصل کنن و با کمی استراحت بهتر میشن. فکرکنم این چند روز فشار زیادی روشون بوده و تغذیه اشون هم کامل نبوده درسته؟"
"آه...بله همینطوره"
هونگ جونگ مردد گفت...می تونستم توی صورتش غم رو ببینم. در واقع چهرۀ همه امون همینطور بود این مدت اونقدر درگیر کامبک بودیم که هیچ کدوم حواسمون به وویانگه شیطونی که گوشه گیر شده بود نبود...
و بابتش از خودم متنفر بودم. ادعا می کردم که عاشقشم ولی متوجه نشده بودم که عشقم داره روز به روز ضعیف تر میشه...
من فقط برای اینکه نمی خواستم آسیب ببینه ازش دور شدم فکر می کردم بعد از چند روز بیخیالم میشه و کم کم همه چیز براش عادی میشه اما نمی دونستم اون قراره اینجوری به خودش آسیب بزنه.

اونقدر غرق نگاه کردن به صورتش بودم که نفهمیدم جویانگ و برادرش کی رفتن و حتی کِی اعضا آماده رفتن شدن فقط وقتی به خودم اومدم که پلک هاش از هم فاصله گرفتن و نگاه خسته اش بهم دوخته شد
"سان..."
بهش نزدیک تر شدم و ناخودآگاه دستش رو توی دست گرفتم و بوسه ای به پشت دستش زدم
"هی وویانگ"
"چرا باهام اینجوری رفتار میکنی؟ من نمیتونم تحمل کنم"
"می دونم ...بعدا درموردش صحبت می کنیم باشه؟"
آروم سرشو تکون داد و چیزی نگفت همون موقع جونگهو اومد و با دیدن وویانگ لبخندی زد
"هیونگ می تونی تا آسانسور بیای؟ یا دوست داری سان شی بغلت کنه؟"
فقط مونده بود این بچه خرگوش متلک بندازه! چشم غره ای بهش رفتم و اون هم در جواب پشت پلکی نازک کرد.

"خودم می تونم بیام"
"هیونـــــگ! این فرصت طلایی رو از دست نده بزار بغلت کنه دیگه!"
ببینم این بچه چشه؟مطمئنم از این چیزا متنفر بود...مینگی و یونهو بلایی سرش آوردن؟
"دارم صدای سیب هایی که اسمتو صدا می زنن رو میشنوم...نظرت چیه بری و از وسط نصفشون کنی هوم؟"
"محبت بهتون نیومده...هر کار می خواید بکنین فقط زودتر بیاین بقیه منتظرتونن"
بعد از رفتن جونگهو به وویانگ کمک کردم بلند بشه...حتی با اون سرمی هم که برادر جویانگ بهش وصل کرده بود هنوز ضعیف بود. دستمو دور کمرش حلقه کردم و اونو به خودم تکیه دادم
"باید بیشتر غذا بخوری...من از پسرای لاغر خوشم نمیاد"
"اشتها ندارم و به تایپ ایده آل تو هم اهمیت نمی دم"

دستمو روی قلبش گذاشتم و با لبخند کجی گفتم
"اهمیت میدی...هنوز بهم همیت میدی. وگرنه قلبت اینقدر تند نمی زد"
سریع دستمو پس زد و زیر لب "خفه شو"ای گفت

تصمیم گرفته بودم تا وقتی حالش دوباره خوب بشه کنارش باشم. می خواستم مطمئن بشم که دوباره تبدیل به وویانگه پر سر و صدا و شیطون میشه.
نمی دونم بعد از اون چیکار کنم...مطمئنا اگه دوباره بهش نزدیک بشم باز هم باید چرت و پرت های اون ووشیک مسخره رو بشنوم.

من فقط می خوام وویانگ آسیب نبینه و برای اینکه اون راحت باشه هر کاری می کنم...
اما الان نمی دونم بهترین کار چیه.

قلبم یا مغزم؟ کدومو باید پیروی کنم؟

من صحبت میکنم: دلم نیومد منتظرتون بزارم چون خودم این درد و کشیدم و خیلی بَده
یوروبون امیدوارم خوشتون بیاد ❤️❤️

Down For Your LoveМесто, где живут истории. Откройте их для себя