Part20

568 123 37
                                    


سانگهوا:
کمپانی فهمیده بود که یوسانگ حالت روحی خوبی نداره بخاطر همین اونو از کامبک عقب انداخت و به طرفدارا گفت که یوسانگ بخاطر وضع روحی نامساعدش توی کامبک فعلی شرکت نمیکنه.

اون حتی روزی که برای ضبط پارت توی موزیک ویدئو رفته بودیم با اشکاش گذروند ولی با هیچکس حرفی نمیزد و چیزی نمیگفت.

بعد این که کامبک دادیم باید توی موزیک شوها اجرا میکردیم و یوسانگ تک و تنها توی خوابگاه بود، کمپانی بهش اجازه نداد بره خانوادشو ببینه چون معتقد بود اگه فن ها ببیننش برا کمپانی دردسر ساز میشه.

تمام فکر و ذهنم پیش اون بود حتی دو سه بار سر رقص اشتباه کردم و اعضا بهم گفتن باید بیشتر دقت کنم،
میدونستم این عادی نبود ولی چاره دیگه ای جز مخفی کردن حقیقتِ این که دارم به یوسانگ فکر میکنم نداشتم.

حتی وقتهایی که شب بعد پروموت و اجرامون به خونه میرفتیم اون تو اتاقش بود و در و بسته بود و وویانگ میگفت اون فقط میخواد تنها باشه و با کسی حرف نزنه

امروز هفته دوم کامبک بود و ما توی آخرین موزیک شو اجرا کردیم و فردا یکشنبه و تعطیل بود، میدونستم امشب با خیال راحت با یوسانگ حرف بزنم
اجرا که تموم شد توی ون نشسته بودیم و به وویانگ اشاره کردم بقلم بشینه رو به وویانگ کردم و اروم بهش گفتم
" به جای تو من میخوام برم تو و شب و با یوسانگ حرف بزنم"
گفت
"مشکلی نیست، ولی فکر نکنم اون حرف بزنه"
چشامو رو هم فشار دادم و گفتم
"میخوام پیشش بمونم"
سری تکون داد و من سرمو تو دستامگرفتم و به صندلی جلو تکیه دادم،
به خوابگاه که رسیدیم، دوش گرفتم و میکاپمو پاک کردم و به اعضا شب بخیر گفتم، در اتاق یوسانگ و باز کردم دیدم که اون روی تختش نشسته و به جلو خیره شده.

نفسمو محکم بیرون دادم و رو بهش گفتم
" آیش، نمیشه که شب تا صبح همینجوری بمونی و هیچکاری نکنی، میخوای بمیری؟"
جوابمو نداد، حتی سرشو تکون نداد، در و بستم و رفتم رو تخت کنارش نشستم
به وضوح میتونستم ببینم چقدر گریه کرده، دور چشمام قرمز بودن و داخل چشماش خون افتاده بود، چند تا اشک هنوز خشک نشده بودن و رو صورتش بودن، به اندازه دوهفته کارش فقط همین بود
"یوسانگا، لطفا حرف بزن، یجی بگو"
ادامه دادم
" حرف نمیزنی؟ میخوای برم؟ موندنم اذیتت میکنه؟"
ده دقیقه همینجوری نگاهش کردم سرشو و برگردوند و نگام کرد،
اون چقدر مظلوم و کوچیک بنظر میرسید، چقد خسته و آشفته بود، آب دهنشو قورت داد با صدایی که فقط آدمی که نزدیکش بود میتونست بشنوه گفت
" منو ببوس"
تا چهل ثانیه داشتم تجزیه تحلیل میکردم که چی گفته، فکر کردم شاید اشتباه دارم میشنوم
با خودم فکر کردم شاید اون یه دلیلی برای فراموشی میخواد
بهش نزدیک تر شدم، لبخندی زدم و دستامو رو صورتش کشیدم تا اشکاش پاک شه، اون فهمید که قصدم بوسیدنش نبود و سعی کرد صورتشو از دستام آزاد کنه، محکم تر صورتشو گرفتم و لبامو رو لباش گذاشتم.

میدونستم کاره احمقانه ایه، چون اون تو حال خودش نبود و منم نمیدونستم چیکار دارم میکنم و فقط به حرفش گوش کردم.
دستاشو از زانوهاش جدا کرد و گذاشت رو شونه هام.
رو زانوهام بلند شدم، دست از بوسیدنش برنداشتم، دستاشو از رو شونه هام برداشت و کف دستاشو رو تخت گذاشت
دستاشو از رو تخت کشیدم و کاری کردم دراز بکشه، و منم دستامو کنارش گذاشتم و روش موندم، باهم چشم تو چشم شدیم
خودمو نزدیک تر کردم و دوباره لبامو رو لباش گذاشتم، اون دستاشو پشت گردنم گذاشت.
لباش گرم بود، با وجود اینکه صورت بدنش سرد بودن
لبامو کشیدم و دستمو رو صورتش کشیدم.
بهش گفتم
"دبیرستان آخرین باری بود که ینفرو بوسیدم، فک کنم دو سه ساله میگذره، طبیعیه که بد باشم"
لبخند خیلی کمرنگی زد و باعث شد دلم شاد بشه.
زیر لب گفت
"اب میخوام"
نگاش کردم و سر تکون دادم
"باشه الان برات میارم"
از روش بلند شدم و در و باز کردم تا براش آب بیارم...

من صحبت میکنم : اگه بخوام صادق باشم، نمیدونستم چه ریکشنی قراره به این پارت نشون بدین و حدس زدم ریکشنا بَد باشه
اگه مورد علاقتون نیست منو ببخشین چون این همین روالیه که داستان داره پیش میره
شب خوش یوروبون، مراقب خودِ با ارزشتون باشین

Down For Your LoveOnde histórias criam vida. Descubra agora