Part11

730 147 36
                                        

«سان»

از شب متنفرم...قبلا عاشق آسمون شب و ماه بودم اما الان فقط عاشق وویانگم...
اما دلیل نفرتم چیز دیگه ایه...
وقتی شب ها توی تاریکیه اتاق تنها میشم دوباره ذهنم پر از فکرای مخرب و عجیب غریب میشه...
مثلا امشب ذهنم پر شده از یه صحنه...
یه رختکن که توش دو تا پسر دارن همدیگه رو می بوسن و هی! یکی از اونا که عطش شدیدی هم برای اینکار داره خودِ منم!
آه! لعنتی وقتی بهش فکر می کنم همون پروانه هایی که همیشه تو داستانا میگن رو توی وجودم حس می کنم... و انگار که کارخونه‌ی قندسازی توی وجودم راه افتاده باشم.

ولی این واقعیه؟ من سه بار اون لبای بهشتی رو لمس کردم؟
آه! چویی سان! تو خیلی پررویی چطور می تونی هنوز زنده باشی؟ و نه حتی دچار ایست قلبی نشده باشی بلکه بیشتر هم بخوای؟

چویی سان؟ به خودت بیا لعنتی! اینکه میذاره ببوسیش دلیل نمیشه بهت اجازه بده بخش های دیگه از اون بدن هاتش رو هم لمس کنی...
مطمئنم فقط کافیه لب هات به پوست گردنش برخورد کنن و اون به ۷۹ روش سامورایی به قتل برسوندت! هر چند اون خیلی مهربون تر از این حرفاست ولی قطعا دیگه باهام حرف نمی زنه...

آهی کشیدم و به شیبر نگاه کردم. از روی تخت برش داشتم و اونو جلوی صورتم گرفتم.
'به نظرت چیکار کنم شیبر؟ تو فکر می کنی من آدم بدیم؟ به نظرت اینکه دارم به پوست نرم دوستم فکر می کنم خیلی کار بدیه؟...از نگاهت معلومه که داری با خودت میگی همه صاحب دارن منم صاحب
دارم! ولی خب... به هرحال اون کسیه که عاشقشم...اون قلب منو دزدیده ارزشمند ترین دارایم رو دزدیده...پس در عوض اون حقه چند تا بوسه
رو دارم دیگه ندارم؟فکر کنم حق گاز گرفتنش رو هم دارم...اما خب، من نمی تونم درد کشیدنشو ببینم...'
مدت زیادی توی ذهنم با روح نداشته اون عروسک بیچاره که همدم تنهایی هام بود صحبت کردم...
نمی دونم شاید هم شیبر یه روح داره!
آه! پاک دیوونه شدم...

حال عجیبی داشتم...احساس گرما و عطش عجیبی داشتم و یه خلائی رو توی وجودم حس می کردم... یه آرامش می خواستم.
نمی دونم اون چیه...
شاید باید اونو هم مثل چیزی که باعث شده من دیوونه وویانگ بشم خودم پیداش کنم.

وویانگ! همه‌ی بدبختی های شیرین زندگیم تقصیر اونه...

بی حوصله از روی تخت بلند شدم تا برم تکی آشپزخونه چیزی برای خوردن پیدا کنم...شاید اون جوری ذهنم آزاد می شد. یخچال پر از میوه و چیزای دیگه بود اما هیچ کدوم منو جذب خودشون نمی کردن.
فکر کنم اشتهام کور شده کلا!
یه لیوان آب پر کردم و به یخچال تکیه دادم. حتی حال نشستن روی صندلی رو هم نداشتم...
عجیبه نه؟ واقعا باید یه مرگیم شده باشه! بی هدف به لیوان توی دستم خیره شده بودم و هر از چند گاهی آه می کشیدم...

"سان؟ این موقع شب اینجا چیکار می کنی؟"
سرمو بالا آوردم و به چهره‌ی آشفته اش خیره شدم. توی اون پیژامه‌ی گشاِد آبی رنگ خیلی کیوت و خوردنی به نظر می رسید و این یه چیزِ خوبه خیلی بد بود!
مثل یه مجسمه فقط نگاهش می کردم.
به سمتم اومد و لیوانِ آب نیمه پر رو از دستم گرفت و اونو تا آخر سر کشید و بعد لیوان رو روی
میز گذاشت و رو به روم دست به سینه ایستاد...

Down For Your LoveWhere stories live. Discover now