Part7

867 182 40
                                        

سوم شخص:
"نه وویانگ! از پیشم نرو...خواهش میکنم..."
سان در حالی که تمام پیشونیش خیس از غرق بود و اشک تمام صورتش رو پوشونده بود توی خواب با صدای بلندی می گفت و دستش رو به سمتی دراز کرده بود...
"وویانگگگگ"
با صدای خفه ای اسم پسر رو صدا زد و بعد به سرعت پلک هاش از هم جدا شدند و حالا با چشم های گرد شده و نفس زنان روی تخت نشسته بود...
همون طور که نفس نفس می زد به قصد دیدن چهره‌ی پسر مورد علاقه اش و مطمئن شدن از اینکه حالش خوبه و مثل خوابی که دیده بود قرار نیست ترکش کنه از اتاق خارج شد.
اما هنوز به اتاق پسر نرسیده با ضعفی که داشت روی زمین افتاد و دوباره خواب عذاب آوری که دیده بود جلوی چشماش نقش بست و شروع به گریه کرد...

بعد از اومدن وویانگ و اتفاقاتی که بینشون افتاد و برگردونده شدن دوباره اش به اتاق توسط پسر هیچ جوره خوابش نمی برد.
البته با اون حجم از هیجانی که داشت چیز غیر طبیعی نبود!

سان:
'وایییی!باورم نمیشه اینقدر زود به آرزوم رسیدم'
'خدای من! لباش! خودِ بهشت بودن! آه! من بیشتر می خوام...می خوام بیشتر حسشون کنم'
'هرچند دلم می خواست من کسی باشم که برای بوسه پیش قدم میشه ولی...مطمئنم اون موقع اینقدر خوشحال نبود!'

اونقدر به اینجور چیزها فکر کردم و مثل یه دختر دبیرستانی که اولین بوسه اش رو تجربه کرده ذوق کردم که با صدای قدم ها و صدای بهشتی که به اتاق نزدیک و نزدیک تر میشد فهمیدم خیلی وقته ماه جای خودشو به خورشید داده و همه بیدار شدن...
"میرم سان هیونگو بیدار کنم"

'وای نه! اگه بیاد و منو با این لپای قرمز کرده و چشمای سرخ ببینه‌ آبروم میره باید بخوابممم'
سریع روی تخت دراز کشیدم و پشت به در اتاق خوابیدم...همون موقع در باز شد...خوشبختانه زمان بندیه خوبی داشتم!
"هیونگ! بیدار شو"
می تونستم حس کنم هنوز همونجا کنار دره...یعنی اونم از دیدن من خجالت می کشید؟ نکنه پشیمون شده باشه و نخواهد ببینتم؟ نه اگه نمی خواست منو ببینه نمی اومد بیدارم کنه...وویانگ آدمی نیست که کسی بتونه اونو مجبور به کاری کنه.یعنی خودش اومده که بیدارم کنه؟

"سانی هیونگ...نمی خوای بیدارشی؟"

اینبار صداش از فاصله‌ی خیلی نزدیکی اومد...انگار که کنار...تختم بود؟!
اوه! اینقدر تو فکر بودم که نفهمیدم اومده نزدیک...آه!یعنی چندبار دیگه هم صدام زده؟ و من فرصت شنیدن اسمم از زبون عشقمو از دست دادم؟

گرمای شیرین بدنشو حس کردم که بهم نزدیک تر شد و بعد دستش که روی شونه ام نشست...
این موقع صبح قلبم تحمل این اتفاقات دوست داشتنی رو نداره! البته فرق به مکان و زمان نداره این قلب لعنتی با کمترین نزدیکیه جونگ وویانگ قفسه‌ی سینه امو سوراخ میکنه! قلبمم مثل خودم جوگیره!

"وای هیونگ! چرا اینقدر صورتت سرخ شده؟نکنه مریض شدی؟...یاااا! چویی سان بهت دستور میدم که همین الان بیدارشی"

Down For Your LoveDonde viven las historias. Descúbrelo ahora