Part19

593 115 52
                                        

«وویانگ»

از وقتی که از اتاق اومدیم بیرون دائم طول راهرو رو طی می کردم.
خیلی نگران یوسانگ بودم اون خیلی مقاومِ و همه چیز رو تو خودش می ریزه و حالا اینجوری اشک ریختنش نشون می داد که چقدر این اتفاق تحت فشار قرارش داده و چقدر پسر خاله اش براش مهم بوده...

"سونگهوا هیونگ...بهتر نیست یکی مون بره پیشش؟"
"چرا وویانگ...خودمم همین فکر رو می کنم ولی،یوسانگ رو که میشناسی نمی خواد کسی گریه کردنش رو ببینه"
هیونگ کلافه گفت و موهاش رو بهم ریخت. سان بهش نزدیک شد و دستش رو روی شونه اش گذاشت.
"هیونگ فکر نمی کنم اون الان به این چیزا فکر کنه دیگه...شنیدی که گفت اونا از بچگی با همدیگه بزرگ شدن پس الان اونقدر این درد براش بزرگ هست که به خودش و آرمان هاش فکر نکنه!"
"اگه اینجوری میگید...پس وویانگ  میشه بری کنارش؟ تو دوست صمیمیشی"
"هیونگ! قیافۀ وویانگو نگاه کن! این خودش بره داخل بدتر از یوسانگ گریه می کنه!"
"پس...چیکار کنیم؟"
"خودت باید بری هیونگ..."
"اما من..."
"هیونگ حرف نزن فقط برو دیگه"
سان بازوی سونگهوا هیونگ رو کشید و اونو به سمت در برد.

نمی دونم هیونگ چرا اینقدر برای رفتن پیش یوسانگ مقاومت می کرد...
مطمئنم غم و نگرانی رو توی چشماش دیدم پس این رفتارش برای چی بود دیگه؟

هیونگ نفس عمیقی کشید و بعد وارد اتاق شد.
سان به سمتم اومد و دستاش رو دور کمرم حلقه کرد.
"وویانگه منو ببین! داری گریه می کنی؟"
چی؟ من کِی گریه ام گرفت؟
دستم رو روی صورتم کشیدم و متوجه رطوبتش شدم .
کانگ یوسانگ! قدر منو نمی دونی که اینقدر ناراحتم برات که اشک می ریزم بدون اینکه خودم ازش با خبر باشم...

"سان من نگران یوسانگم اون خیلی حالش بد به نظر می رسید"
"طبیعیِ وو اون یکی از نزدیکانشو از دست داده به مرور حالش بهتر میشه... در ضمن الان سونگهوا هیونگ کنارشه پس جای هیچ نگرانی نیست"
قسمت آخر حرفشو با لحن متفاوتی گفت و ژن های کنجکاوی منو فعال کرد
"سان تو چیزی می دونی که من نمی دونم؟"
"نه..."
"داری دروغ میگی"
چشمامو ریز کردم و نگاه مشکوکی بهش انداختم
"آهه!وویانگم!تو فقط باید بدونی من تا بی نهایت عاشقتم دونستن بقیه چیزها به ما ربطی نداره!"
چشم غره ای بهش رفتم و اون فقط لبخند وویانگ کشش رو تحویلم داد و دستاشو دور کمرم حلقه کرد و بوسه ای روی موهام زد...

***

«سوم شخص»

به پسر کوچیک تر نزدیک شد و کنارش نشست.
نگاه کردن به چشمای اشکی و صورت سرخش باعث می شد درد بزرگی رو توی قلبش حس کنه.
کنار پسر روی زمین نشست و بدون اینکه چیزی بگه دستشو دور شونه اش حلقه کرد و اونو به خودش تکیه داد.

یوسانگ مثل بچه ای که بعد از سال ها مادرش رو پیدا کرده به سونگهوا چسبید و اشکاش با سرعت بیشتری روی صورتش جریان پیدا کردن.
سونگهوا دستش رو راهی موهای پسر کرد و اونها رو نوازش می کرد و هر از گاهی بوسه ای روی اونها می کاشت...و ترجیح داد به جای حرف زدن با رفتارش پسررو به آرامش دعوت کنه.

کارهاش دست خودش نبود...
کانگ یوسانگ با چشمای معصومش که با وجود اشکی که توشون جمع شده بود مثل الماس  می درخشیدن کنترل درست فکر کردن رو ازش گرفته بودن
و تنها فکری که توی ذهنش بود آروم کردن پسر توی بغلش بود...

یوسانگ بعد از چند دقیقه که بدون حرکت بهش تکیه داده بود گوشۀ پیراهن پسر بزرگتر رو توی مشت گرفت و سرش رو روی شونه اش جا به جا کرد و صورتش رو به سمت صورت پسر بزرگتر گرفت
"هیونگ...حالا چیکار کنم؟اون اولین دوستم بود...تکیه گاهم بود...اون فقط 23 سال داشت. ما هنوز کلی کار بود که می خواستیم با همدیگه انجام بدیم...یه عالمه برنامه داشتیم و حالا...باید تمام اونا رو تنها انجام بدم"
یوسانگ با صدای گرفته گفت و آروم هق هق کرد.
سونگهوا اشک های پسر رو پاک کرد و بوسه ای روی پیشونیش کاشت
"اون الان جای بهتریِ یوسانگا...مطمئنم نمی خواد یوسانگه قوی که میشناخت رو اینقدر شکسته  تو ببینه...اینجوری اونم ناراحت میشه تو اینو می خوای هوم؟...در ضمن تو هنوز ما رو داری مگه ما یه خانواده نیستیم؟"
یوسانگ سرش رو تکون داد.
"اما...نمی تونم جلوی...اشکامو بگیرم..."

سونگهوا آهی کشید. اون آدمی نبود که بتونه با حرفای آرامش بخش حال دیگرانو بهتر کنه  خصوصا حالا که طرف مقابلش یوسانگی بود که با اشکاش داشت قلبش رو تیکه تیکه می کرد!
پس فقط دستاشو محکم تر دور یوسانگ حلقه کرد...
شاید گریه کردن باعث می شد بعدا آروم بشه...
کانگ یوسانگه قوی خیلی زود دوباره مثل قبل می شد نه؟

نیم ساعت گذشت و حالا هق هق های دردناک یوسانگ به حرف زدن های زیر لب و مرور خاطراتی که با پسرخاله اش داشت تبدیل شده بود...و آروم تر به نظر می رسید.
و سونگهوا هنوز همونجوری پسر رو توی بغل داشت و برخلاف تصوری که همیشه داشت بغل کردن به نفر به مدت طولانی اونقدر ها هم مسخره و سخت نبود...

چیزی که پارک سونگهوا نمی دونست این بود که اون احساسات پنهان شده در قلبش بود که اون آغوش رو اینقدر آرامش بخش و راحت کرده بود...

چند دقیقه گذشت و سونگهوا متوجه ساکت شدن یوسانگ شد صورتش رو به سمت پسر خم کرد و با چشمای بسته و چهرۀ غرق در آرامشش رو به رو شد. لبخند تلخی زد و به آرومی سر یوسانگ رو از روی شونه اش برداشت و بعد پسر رو بلند کرد و اونو روی تختش خوابوند.
کنار یوسانگ روی تخت نشست و دست پسر رو توی دست گرفت و مشغول نوازش کردنش شد.

در به آرومی باز شد و سونگهوا به اجبار نگاهش رو از چهرۀ معصوم یوسانگ گرفت و برای هونگ جونگی که با دست اشاره می کرد بیاد بیرون سر تکون داد.
برای آخرین بار بوسه ای روی پیشونی یوسانگ کاشت و از اتاق بیرون رفت

سلام~
امیدوارم که حالتون خوب باشه🍀

دوباره selenophile-01 هستم...
امشب لاولی سرش شلوغ بود و من به جاش آپ کردم:)
امیدوارم این پارت مورد پسندتون بوده باشه💕
مراقب خودتون باشید🌼

Down For Your LoveTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang