وویانگ:
جلوی اینه حموم وایستادم و برای سان داد زدم که لباسامو بهم بده
ولی اون در عوض جواب داد "جلوی دوست پسرت خجالت میکشی لباس عوض کنی؟"
دلم میخواست سرمو بکوبم به دیوار ، باپافشاری بیشتری گفتم و اونم قبول کرد و یه دست لباس به انتخاب خودش بمن داد ...حوله سرمو برداشتم و مشغول خشک کردن موهام شدم که سان اومد داخل و از پشت بقلم کرد، رو بهش برگشتم و به دیوار تکیم داد و دستامو تو دستش قفل کرد ، بهش لبخند زدم و پیشونیمو چسبوندم بهش
سان"نمیخوای بهم بگی چیشد؟چرا حالت بد شد؟"
"چیزی نشد بهم اعتماد کن"
دست چپشو بالا اورد و رو لبام گذاشت و اروم زمزمه کرد "دلم براشون تنگ شده بود"سرم و دستامو کشیدم و گذاشتم رو سینش و هلش دادم که باعث شد ازم فاصله بگیره و نگاهش کردم
"فقط دلت برای لبام تنگ شده بود؟اره؟"
سعی کرد اصلاح کنه
"نهههه،منظورم خودته،وجودته،صداته"
همیشه با حرفاش باعث میشه از خود بیخود شم و شبیه سنجابی باشم که دنبال غذا میگرده چون بهش نیاز دارهدوباره نزدیک تر شد کمرمو گرفت و منم دستمو گذاشتم رو دستاش
نجوا کرد "میشه ببوسمت؟"
جواب دادم "تا حالا اجازه میگرفتی ؟ برای از الان به بعد اجازه میگیری؟"
قیافشو در هم کرد "چرا امروز افتادی رومودگیر دادن به مننننن؟"
خندیدم و و دستامو بردم رو صورتش "شوخی کردم" صورتمو بهش نزدیک کردم و بلافاصله بوسیدمش
کمرمو محکم تر گرفت و فاصله خالی بین من و دیوار و از بین بردتا رفت سمت گردنم که متوقفش کردم "یا یااااا،الان نه شک میکنن"
و حولمو برداشتم و رفتم بیرون و سان اون تو تنها موند ، چشمم به میز کنار تختم افتاد که یه عالمه دارو اون رو بود.
سان بعد من اومد بیرون و رو به من کرد "کارت اصلا قشنگ نبود"بدون این ک نگاهش کنم متوجه شد که دارم به دارو ها نگاه میکنم جوری که انگار دوزاریش بیفته حرف زد
"اوووه راست میگی،این دارو هاته هرشب باید بخوری،نمیخورمم نداریم"
از پارچ برام یه لیوان اب ریخت و قرص و از تو کیسه دراورد و داد دستم "یالا،بنداز بالا"
قرص و خوردم و واقعا خسته بودم و میخواستم بخوابم گوشیمو برداشتم و چک کردم،ساعت از یک گذشته بود ، خواستم از اتاق برم بیرون که سان نذاشت"یااا کجا میری اعضا خوابن بیا بخواب"
"از کی تا حالا ساعت یک میخوابیم؟!"
یهو دستمو کشید و منو انداخت رو تخت و اومد روم "از الان به بعد" و لباشو گذاشت رو لبام
دوست داشتم تا صبح این حس و دنبال کنم ولی فکر نمیکردم تا صبح ادامه پیدا کنه ، یهو از ناراحتی و استرس حس خوشبخت ترین پسر دنیا که بهترین دوست پسر رو داره بهم متنقل شده بود ولی تا لباشو برداشت اون حسه هم رفتکنارم دراز کشید "تو خیلی خوشگلی وویانگ"
جواب دادم "میدونم"
"ایشششش،ایششششششش"
بازم خندیدم که باعث شد اونم لبخند بزنه،خواستم سفره دلمو براش باز کنم،خواستم بهش بگم که ساسنگ فنای روانیش دست از سرم بر نمیدارن...صداش کردم "سان؟"
"جون دلم"
با تردید گفتم "یچیزی هست ک باید بهت بگم"
"چیشده"
نفس عمیق کشیدمو ادامه دادم "امروز وقتی من غیبم زد ، رفته بودم صورتمو بشورم چون احساس ناخوشی داشتم که یهو ینفر از پشت بهم ضربه زد و منو برد پشت ساختمون تو یه بن بست"
سان عصبانی شد "کی جرئت کرده همچین غلطی بکنه باهات"
سعی کردم ارومش کنم،دستاشو گرفتم و گذاشتمش رو قلبم "اروم باش ، اونا کس خاصی نیستن"
ولی قبل از این که بگم خودش فهمیده بود
سان نذاشت ادامه بدم "اونا ساسنگ بودن نه؟" و بعد پوزخندی زد
سر تکون دادم و ادامه دادم "من نمیخواستم بهت بگم تا نگران بشی"
سان حرفمو قطع کرد "میکشمشون"
سرشو برگردوندم رو به خودم "من نمیخام باعث دردسرشم یا کاری کنم تو دردسر درست کنی ما همین الانم از کمپانی داریم میخوریم"بهم نزدیک شد "یروزی از همین روزا،جلو تمام فن هامون وایمیستم و میگم که تو برای منی"
لبخند زدم و بقلش کردم ،تو فکر این بودم که به کمپانی هم بگم تا یه کاری بکنه ،از جام پاشدم برق روخاموش کردم و پتو رو برداشتم و کنارش دراز کشیدم دستاشو زیر سرم گذاشت و منم سرم و رو سینش ، محکم تر بقلم کرد که باعث شد با امنیت بیشتری بخوابم...یوروبوننننننن پارت جدید
امیدوارم لذت ببریننننننن روز خوشششش🥺❤️❤️

ANDA SEDANG MEMBACA
Down For Your Love
Fiksyen Peminat'اون بهش گفت واسه عشقش هرکاری میکنه' از هم دورشون کردن ،نذاشتن باهم بمونن، اما آیا این باعث میشه بیخیال همدیگه بشن و فقط به عنوان همکار بمونن یا باعث میشه عاشق تر شن و بیخیال همه چی باهم بمونن؟ گروه:ایتیز کاپل:ووسان