Part14

600 126 29
                                    

«وویانگ»

با سر درد شدیدی از خواب بیدار شدم.
نمی دونم مشکل چی بود شاید زیاد دیشب سوجو خورده بودم یا شاید زیاد فکر میکنم این روزا...

نزدیک یک ماهی بود که من و سان حتی همدیگه رو لمس نکرده بودیم و حتی به هم نزدیک نشده بودیم
بعد از اون شب کزایی توی اتاقش و بعد از اون بوسه قلبم گرم شد بود فکر می کردم قراره همه چیز مثل روزای گذشته بشه.
اون شب ما بار ها و بارها همدیگه رو بوسیدم و به هم اعتراف کردیم...
و من کاملا خیالم راحت شده بود که دیگه تا ابد مال همدیگه ایم...

نمی دونم به خاطر نوازشای سان بود یا حرفای شیرینی که می زد ولی همونجا خوابم برد و فرداش درحالی از خواب بیدار شدم که روی تخت خودم بودم...
انتظار داشتم توی بغلش باشم اما وقتی که سر میز با سانی رو به رو شدم که هیچ احساسی توی چشماش نبود فهمیدم خواستۀ زیادی داشتم!

و من حتی به این دوری و سردی رفتار اون عادت هم نکردم. اگه این چیزیه که اون می خواد ، من فقط می تونم تظاهر کنم که برام مهم نیست و با تصمیمش موافقم.
چرا باید برم بهش بگم که بیا دوباره با هم باشیم وقتی اون نمی خواد؟

موهامو بهم ریختم. حدود یه ربع بود همونجوری بی هدف روی تخت نشسته بودم ،یوسانگ اومد داخل و گفت
"یا وویانگ، بلند شو امروز کلی کار داریم"
اره میدونستم امروز کلی کار داشتیم. امروز باید طراحی رقص کامبکمونو یاد می گرفتیم و من اصلا خوشحال نبودم. حس عجیبی داشتم و حالم بد بود حتی نای بلند شدن نداشتم احساس می کردم هر لحظه ممکنه از هوش برم.
با هر سختی که بود بلند شدم و دیوار رو نگه می داشتم تا بتونم راه برم. از اتاق رفتم بیرون.
اعضا روی کاناپه نشسته بودن و تا منو دیدن مینگی داد زد
"وویانگ شی، مگ تو خرس قطبیی که تا لنگ ظهر می خوابی"
دوست داشتم با تمام توانی که دارم یپرم رو سرش و اون موهای قرمزشو از جا بکنم ولی اون لحظه حتی به زور راه میرفتم پس فقط زیر لب "ایش"ی گفتم.
به دستشویی رسیدم و رفتم داخل و در و از پشت قفل کردم، حتی نمیدونم چقدر اون تو بودم چون مینگی نبود که بیاد بگه" وویانگ شی، مردم دستشویی دارن"

اومدم بیرون و دیدم هیچکس تو خوابگاه نیست و فهمیدم همه رفتن پس منم لباسامو پوشیدم.
منیجر این روزا هی بهم میگه وویانگ تو ضعیف تر شدی، باید چیزای مقوی بخوری که بتونی برقصی و بخونی.
اون نمی دونه که من دیگه هیچ علاقه ای به این دنیا ندارم چه برسه به غذاهاش!
وسایلمو تو کیفم گذاشتم و گوشیمو برداشتم. ماسک زدم و با یه تاکسی رفتم کمپانی.

حوصله نداشتم تا اومدن آسانسو صبر کنم و به سمت راه پله رفتم.
تا طبقه دوم به سختی رفتم و موقع بالا رفتن از آخرین پله ها چشمام داشت سیاهی میرفت.
داخل استودیو رقص شدم و حتی به خودم زحمت ندادم تا رختکن برم و وسایلمو بزارم.
کلاه و ماسکمو برداشتم و یوسانگ اومد بغلم کرد و گفت
"هییی، وویانگ اومدی بلاخره"
حتی توانم در اون اندازه نبود که دستمو دور کمر یوسانگ حلقه کنم یا حتی به سان نگاه کنم ولی یه چهره نا آشنا دیدم که اومد نزدیکم و باهام دست داد در حد یه سر خم کردن تعظیم کردم و اون بهم لبخند زد
"سلام، من جویانگ طراح رقصتون هستم"
و ادامه داد
"خب حالا که همتون هستید بیاین شروع کنیم و لطفا با من همکاری کنین، فایتینگ"

ورس اولو و هونگ جونگ شروع می کرد و من بعدش بودم اون بهم گفت پشت هونگ جونگ وایسم و من تازه فهمیده بودم بعد من سان می خونه، اون یکی یکی حرکاتو بهمون می گفت تا ما انجام بدیم و تا نوبت به من و سان رسید رو به من گفت که باید دستامو رو شونه های سان بزارم و بهش نزدیک شم.

وات د فاک؟! همین یک ماه پیش گفتین ما حق نداریم نزدیک شیم و الان یه طراح رقص می فرستین که اینجور رقصی طراحی کنه؟
اومدم نزدیک سان اون تو چشمام نگاه کرد و با صدای آرومی گفت
"حالت خوبه؟"
سری به معنای اره تکون دادم و سعی کردم بیشتر از این باهاش حرف نزنم چون باعث میشه همه چیز یادم بیاد و بیشتر درد بکشم
دستامو آروم بالا آوردم و روی شونه هاش گذاشتم...شونه هایی که دلم می خواست تا آخرین روز زندگیم تکیه گاهم باشن ولی خیلی زود صاحبشون منو به حال خودم رها کرد...

بعد از یک ماه که بدون هیچ تماس فیزیکی با سان گذشته بود همین لمس کوچیک باعث می شد هیجان زده بشم و ضربان قلبم بالا بره...کاش می شد دستاش رو دور کمرم حلقه بکنه تا آروم بشم...تا بتونم بدونم یه غده که راه تنفسم رو بسته بود نفس بکشم.

بهش نزدیک شدم اونقدر نزدیک که نفسای گرمش رو روی پوست صورتم احساس می کردم...این منو یاد زمانی مینداخت که به قصد اذیت کردنم نزدیکم می شد اما نمی بوسیدم و اونقدر نزدیک و دور می شد تا صبرم به سر می رسید و می بوسیدمش.هنوز پوزخندی که از حرص خوردنم روی لبش میشست رو به وضوح به یاد میارم.

تمام تلاشمو کردم تا باهاش چشم تو چشم نشم چون نمی تونستم تضمین کنم که بعد از اون کنترلی روی خودم داشته باشم.
صدای مینگی رو شنیدم که روبه بقیه اعضا اروم می گفت
"من بهتون میگم اینا خیلی بهم میان"
سرمو به عقب خم کردم و نفس عمیقی کشیدم . روبه مینگی برگشتم و چشم غره ای نسیبش کردم
خندید و دستاش رو جلوی صورتش گرفت
"ببخشید. ببخشید"
.
.
.
.

بیشتر رقص رو یاد گرفته بودیم و داشتیم برای بار هزارم تمرین می کردیم. اواسط رقص بود که سرگیجه شدیدی رو حس کردم طوری که نمی تونستم هیچی بشنوم و یا ببینم برای یه لحظه پاهام سست شد و روی زمین نشستم یوسانگ اولین نفر اومد سمتم
" هی وویانگ ،حالت خوبه؟ هی پسر جواب بده"
آره ای گفتم...فکر می کردم قراره تا چند دقیقه دیگه خوب بشم ولی نمی دونستم که یه دقیقه دیگه از هوش میرم...

من صحبت میکنم: ضد حال خوبی بود یوروبون؟😂😂 برای پارت بعدی قرص فشار الزامی است.

Down For Your LoveWo Geschichten leben. Entdecke jetzt