Part25

564 112 81
                                        


«سوم شخص»

میون عالم شیرین رویا مثل یه بچه‌ی شاد در حال جَست و خیز بود که دستی رو روی شونه اش حس کرد که محکم تکونش می داد...
و وقتی که درمورد محکم صحبت می کنم منظورم اونقدر محکمه که حس می کرد اگه اون تکون دادن ها ادامه پیدا کنن ممکنه دیگه شونه اش رو حس نکنه...

غرید و سعی کرد شونه اش رو از چنگال های اون شیر قوی در بیاره...اما چندان موفق نبود.
"هی...پاشید دیگه!هیونگای احمق!"
اون صدا براش خیلی آشنا بود اما نمی خواست بپذیره که صاحب اون صدا کیه...حاظر بود که اون واقعا یه شیر درنده باشه اما یه خرگوش جونده نباشه!

با صدای گرفته ای درحالی که دستش رو بی هدف توی هوا تکون می داد گفت
"دست از سرم بردار احمق!"
پسری که 'احمق' خطاب شده بود دندوناش رو روی هم فشار داد.
"خواستم باهاتون مهربانانه رفتار کنم اما خودتون نخواستید..."
بله!از نظر اون از جا کندن بازوی یه فرد رفتار مهربانانه ای بود...
"اوکی...من الان میرم و شما هم تو همین وضع بمونید...و وقتی که دیسپچ مینگی اومد سراغتون اون موقع می فهمید که باید با زبون خوش بیدار می شدید"

پسر کوچیکتر چند لحظه ای صبر کرد و وقتی هیچ حرکتی از زوج رو به روش ندید دست به کمر شد و نفس عمیقی کشید و با خودش فکر کرد که از همون اول باید به همه در موردشون می گفته و خودش رو راحت می کرده.

در همین حین دو پسره روی تخت تکونی خوردن و پسر کوچیکتر دستاش رو محکم تر دور پسری که کنارش بود و اون رو یه 'مارشمالو محکم که تاریخ مصرفش گذشته' محسوب می کرد حلقه کرد و صورتش رو به بازوش مالید...
با دیدن صحنه‌ی رو به روش ادای اوق زدن در آورد و تصمیم گرفت واقعا به حال خودشون رهاشون کنه
به هر حال اون سعی خودش رو کرده بود و دیگه پیش وجدانش شرمنده نبود!

***

از اتاق خارج شد و به سمت آشپز خونه رفت
"سلام هیونگ"
به پسری که پشت میز نشسته بود و سرش توی گوشیش بود گفت و پسر مو قرمز سرش رو بالا آورد و لبخند قشنگی به روش پاشید...
"صبح بخیر جونگهو...خوب خوابیدی؟"
"بله هیونگ"
کنار پسر نشست و یکی از موز های توی ظرف رو کش رفت.
"راستی...دیدم که رفتی سمت اتاق سان بیدار شدن؟"

با فکر به چند دقیقه قبل نفسش رو با صدا بیرون داد و سرش رو به طرفین تکون داد.‌
"خوابشون جوری سنگین بود که انگار مردن! منم بیخیالش شدم"
"اوه! اینطور نمیشه که! باید بیدار بشن امروز وقت آزادمونه بهتره با هم وقت بگذرونیم...یوسانگ این مدت خیلی تنها بوده باید فرشته‌ی سنگی مونو برگردونیم"
و باز هم لبخند زد و لبخنده درخشانش باعث شد پسر کوچیکتر هم نا خودآگاه لبخند بزنه.

پسر مو قرمز نفس عمیقی کشید و از روی صندلی بلند شد.
"خیل خب...خودم میرم بیدارشون کنم"
جونگهو با شنیدن این حرف چشماش گرد شد و با یاد آوردی وضعیت دو پسر به سرفه افتاد...
و با خودش فکر کرد اگه پسر بزرگتر اونها رو در حالی که یکی مثل یه کوالا به اونیکی چسبیده و اون یکی نیمه برهنه است ببینه چه ری اکشنی نشون میده.
و وقتی که به جوابی نرسید تصمیم گرفت با جریان زندگی همراه بشه و عکس العمل پسر رو ببینه. پس با آرامش به صندلی تکیه داد و به خوردن موز توی دستش ادامه داد...
اما این آرامشش با یاد آوریِ قولی که شب قبل به دو پسر بزرگتر داده بود دود شد و به هوا رفت...
لب هاش رو روی هم فشرد و از پشت میز بلند شد.
"هونگ جونگی هیونگ"
پسری که در دو قدمیه اتاق اون دو 'مرغ مگس خوارِ عاشق'_از نظر جونگهو_ بود رو صدا زد و هونگ جونگ با چشمایی که به شکل علامت  سوال در اومده بودن به سمتش برگشت‌
"بله؟"
نفس عمیقی کشید و سعی کرد به ندای 'جونگهو خبیث' وجودش که بهش می گفت بیخیال اون قول بشه گفت
"تو برو یوسانگ و سونگهوا هیونگ رو بیدار کن...من این دو تا رو بیدار می کنم"
هونگ جونگ یک تای ابروش رو بالا انداخت
"مطمئنی؟"
"آره...می خوام اذیتشون کنم"
و لبخند زورکی برای قانع کردن پسر زد.
هونگ جونگ"باشه"ای گفت و بعد از به هم ریختن موهای پسر از اونجا دور شد.

Down For Your LoveHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin