هی گایز،
چند ماهی میشه که نوشتنو شروع کردم و تو تلگرام به اشتراک گذاشتم و بعد تصمیم گرفتم اک واتپد هم بزنم.
خوشحال می شم تو تلگرام دنبالم کنین https://t.me/TheDestiel
اونجا علاوه بر داستان پستای دیگه هم می ذارم و یه فن فیک کوتاه پی دی اف شده هم هست.تایم اپ کردن هم شنبه ها و چهارشنبه هاست، شب حدود ده تا دوازده می ذارم.
و اینکه تیزر فن فیکو هم اون بالا روی کاور ببینین حتما ^^
لاو یو آل 💕
______
دو سال،
بیست و چهار ماه،
نود و شش هفته،
هفتصد و سی روز،
زمان کمی محسوب نمی شد.شاید برای یه زندگی مشترک کم باشه اما به هیچ وجه برای شناختن کامل و بیشتر عاشق شدن زمان کمی نبود.
بخصوص وقتی علاوه بر اون، دو سال هم پیش زمینه ای از باهم بودن داشته باشین.
چهار سالی که بیشترش به علاقه و عشق ورزیدن گذشته بود و شرایط سختی که باهم سپری کردیم و از پس غیرممکن هایی براومدیم که هردومونو شگفت زده کرده بود.ما باهم قوی تر بودیم و باهم دردهامونو به اشتراک گذاشتیم و همراه هم مشکلات مون رو به دوش کشیدیم. قطعا دست اورد کمی نبود. رابطه ی ما چیزی بود که می تونستم اسمشو بزارم رابطه ای پایدار که تا عمری تاب می اورد.. همسر من جفت روحی من بود، هم خودم حسش کرده بودم و هم اون.
ارتباط ما فراتر از ارتباط فیزیکی و عهد ازدواج بود، انگار روح هامون تمام این سال ها در انتظار پیدا کردن هم بودن و حالا بهم پیوند خورده بودن. به قدری عجیب و فراطبیعی بود که هرموقع ذره ای ناراحت یا دلسرد می شد حتی اگه چندین مایل ازم دور باشه من هم حسش می کردم.. اگه درد می کشید، یا حس شادی کل وجودشو می گرفت و یا از من دلخور می شد حسش می کردم.. می دونستم بخاطر خصوصیت امپاتیک بودنم نیست، من درواقع به ندرت با دیگران امپاتی داشتم ولی با کستیل همه چیز فرق داشت.. حقیقتش همه چیز همیشه بین ما خوب پیش نمی رفت اما مهم چیز هایی بود که ازهم یاد می گرفتیم تا بهمون کمک کنه تو رابطمون ادم بهتری باشیم و بیشتر همدیگرو درک کنیم.
بخاطر اون بود که به پیوندی که دو انسان جدا از مادیات می تونستن داشته باشن ایمان اورده بودم.توی تاریکی مطلق و گنگ غرق بودم که دستی اشنا و گرم منو از تاریکی بیرون کشید و هوشیار کرد.
لای چشمامو باز کردم و تونستم با چند بار پلک زدن دیدمو واضح کنم. به محض باز کردن چشمام چهرشو با فاصله کمی دیدم که با لبخند بهم خیره بود و همچنان مشغول نوازش گونم بود.
اینکه هر صبح اولین تصویری که می دیدم اون بود بهم انرژی خالص و انگیزه می داد.
جواب لبخند و نگاهشو با لبخند گرمی دادم و با صدایی خشدار و خوابالود به حرف اومدم:
- صبح بخیر.
YOU ARE READING
Don't You Love Me Anymore
Fanfiction" همه یه روز ترکت می کنن. یا با خیانت، یا با مرگ و هر چیز دیگه ای.. دست خودشون نیست، احتمالا یکی از قوانین مزخرف دنیا و کارما باید باشه. تو جفت روحی من بودی و هستی، بعد از تموم تراژدی هامون هنوز به این باور دارم. اما مشکل اینه، مردم فکر می کنن جفت ه...