8.

276 49 13
                                    

پلکامو روی هم انداختم و از سکوت و گرمای تنش استفاده کردم تا کمی استراحت کنم، اما با یاداوری مساله ای که از دیشب تو ذهنم بود به حرف اومدم و نذاشتم سکوت مون طولانی بشه.
- موافقی بعد صبحونه بریم استخر هتل؟

همزمان با گفتن، چشمامو باز کردم و از اون فاصله به تیله های سبزش نگاه کردم.
- اینجا استخر داره؟ متوجهش نشده بودم.
مکثی کرد و دوباره لبخند کمرنگش روی لباش برگشت.
- اره، چرا که نه.

بعد دقایقی حل شدن تو اغوش هم بالاخره تصمیم گرفتیم ازهم جدا بشیم، بلند شدم و نشستم و بعد تجدید قوا از روی تخت برخاستم.

وقتی لیوان قهومو تو دستم گرفتم و جرعه ای فرو دادم از شدت سرد بودنش چهرم تو هم رفت، پس بدون اینکه ادامشو بخورم کنار گذاشتم و نیم نگاهی به دین انداختم که راهشو سمت سرویس بهداشتی می کشید.. به شوخی خطابش کردم:
- باید بریم یه صبحونه مفصل بخوریم، قهوه ی منو سرد کردی!

قبل از اینکه وارد دستشویی بشه، ایستاد.
آروم خندید و شونه هاشو با بیخیالی بالا انداخت.
- بغل کردن من به سرد شدن قهوه می ارزید.

سمت میز خم شدم و چشمامو روی نوشته های رو صفحه لب تاب چرخوندم و لبخند زدم: منکرش نمیشم.

وقتی وارد شد و درو پشت سرش بست منم تصمیم گرفتم لب تابو بسته و برگه هارو جمع کنم و به کار کوتاه اون روزم پایان بدم.
بعد از جمع اوری وسایل در چمدونو باز کردم و یه شلوار و پلیور طوسی که خط های افقی سرمه ای داشت برداشتم و مرتب روی تخت گذاشتم و شروع کردم به تعویض تا موقعی که دین از دستشویی بیرون بیاد.

صدای باز و بسته شدن شیر ابو شنیدم و به محض اینکه پلیورمو رو تنم پایین کشیدم و مرتب کردم توجهم بهش جلب شد. درو بسته و داشت سمتم قدم برمی داشت، نگاهم تازه روی بالاتنه ی ستبر و عضلانیش چرخید و همین باعث شد انگشت اشارمو به سمتش بگیرم و ملامتش کنم.
- تو اخرسر سرما میخوری! میدونی که من همه جاتو از قبل دیدم پس به رخ کشیدن هیکلت واقعا غیر ضروریه.

سرشو تکون داد و به میز کارم تکیه زد. ابروهاشو بالا انداخت و نیشخند زنان گفت:
- کار از محکم کاری عیب نمیکنه. میخوام کاملا خوب ببینی‌ نووک.

چند ثانیه ای مکث کرده و تو چشمهاش نگاهش کردم و بعد حینی که جلوی خندمو می گرفتم بهش نزدیک شدم. این شیطنت های گاه و بی گاهش بخصوص سر صبح برام نا آشنا نبودن ولی هربار منو هم وادار می کرد تو بازی "اغوا کردن" همراهیش کنم.. منتها نه به شیوه ی خودش.

یه دستمو رو شونش گذاشتم و سرمو نزدیکش بردم که حدس زد قصد دارم ببوسمش، اما درست لحظه ای که قرار بود لب هامون بهم برخورد کنه سرمو کج کردم و لبامو به گوشش رسوندم: لباساتو بپوش تا صبحونه رو از دست ندادیم.

با نگاهی ظفرامیز ازش جدا شدم و ضربه ای به شونش زدم و چرخیدم تا لباسایی که دراورده و روی تخت انداخته بودمو مرتب کنم، چشمهاش به وضوح پر از ناامیدی بود.

Don't You Love Me AnymoreWhere stories live. Discover now