پلکامو روی هم انداختم و از سکوت و گرمای تنش استفاده کردم تا کمی استراحت کنم، اما با یاداوری مساله ای که از دیشب تو ذهنم بود به حرف اومدم و نذاشتم سکوت مون طولانی بشه.
- موافقی بعد صبحونه بریم استخر هتل؟همزمان با گفتن، چشمامو باز کردم و از اون فاصله به تیله های سبزش نگاه کردم.
- اینجا استخر داره؟ متوجهش نشده بودم.
مکثی کرد و دوباره لبخند کمرنگش روی لباش برگشت.
- اره، چرا که نه.بعد دقایقی حل شدن تو اغوش هم بالاخره تصمیم گرفتیم ازهم جدا بشیم، بلند شدم و نشستم و بعد تجدید قوا از روی تخت برخاستم.
وقتی لیوان قهومو تو دستم گرفتم و جرعه ای فرو دادم از شدت سرد بودنش چهرم تو هم رفت، پس بدون اینکه ادامشو بخورم کنار گذاشتم و نیم نگاهی به دین انداختم که راهشو سمت سرویس بهداشتی می کشید.. به شوخی خطابش کردم:
- باید بریم یه صبحونه مفصل بخوریم، قهوه ی منو سرد کردی!قبل از اینکه وارد دستشویی بشه، ایستاد.
آروم خندید و شونه هاشو با بیخیالی بالا انداخت.
- بغل کردن من به سرد شدن قهوه می ارزید.سمت میز خم شدم و چشمامو روی نوشته های رو صفحه لب تاب چرخوندم و لبخند زدم: منکرش نمیشم.
وقتی وارد شد و درو پشت سرش بست منم تصمیم گرفتم لب تابو بسته و برگه هارو جمع کنم و به کار کوتاه اون روزم پایان بدم.
بعد از جمع اوری وسایل در چمدونو باز کردم و یه شلوار و پلیور طوسی که خط های افقی سرمه ای داشت برداشتم و مرتب روی تخت گذاشتم و شروع کردم به تعویض تا موقعی که دین از دستشویی بیرون بیاد.صدای باز و بسته شدن شیر ابو شنیدم و به محض اینکه پلیورمو رو تنم پایین کشیدم و مرتب کردم توجهم بهش جلب شد. درو بسته و داشت سمتم قدم برمی داشت، نگاهم تازه روی بالاتنه ی ستبر و عضلانیش چرخید و همین باعث شد انگشت اشارمو به سمتش بگیرم و ملامتش کنم.
- تو اخرسر سرما میخوری! میدونی که من همه جاتو از قبل دیدم پس به رخ کشیدن هیکلت واقعا غیر ضروریه.سرشو تکون داد و به میز کارم تکیه زد. ابروهاشو بالا انداخت و نیشخند زنان گفت:
- کار از محکم کاری عیب نمیکنه. میخوام کاملا خوب ببینی نووک.چند ثانیه ای مکث کرده و تو چشمهاش نگاهش کردم و بعد حینی که جلوی خندمو می گرفتم بهش نزدیک شدم. این شیطنت های گاه و بی گاهش بخصوص سر صبح برام نا آشنا نبودن ولی هربار منو هم وادار می کرد تو بازی "اغوا کردن" همراهیش کنم.. منتها نه به شیوه ی خودش.
یه دستمو رو شونش گذاشتم و سرمو نزدیکش بردم که حدس زد قصد دارم ببوسمش، اما درست لحظه ای که قرار بود لب هامون بهم برخورد کنه سرمو کج کردم و لبامو به گوشش رسوندم: لباساتو بپوش تا صبحونه رو از دست ندادیم.
با نگاهی ظفرامیز ازش جدا شدم و ضربه ای به شونش زدم و چرخیدم تا لباسایی که دراورده و روی تخت انداخته بودمو مرتب کنم، چشمهاش به وضوح پر از ناامیدی بود.
YOU ARE READING
Don't You Love Me Anymore
Fanfiction" همه یه روز ترکت می کنن. یا با خیانت، یا با مرگ و هر چیز دیگه ای.. دست خودشون نیست، احتمالا یکی از قوانین مزخرف دنیا و کارما باید باشه. تو جفت روحی من بودی و هستی، بعد از تموم تراژدی هامون هنوز به این باور دارم. اما مشکل اینه، مردم فکر می کنن جفت ه...