(د.ا.د دین)نگاهمو به نور کمرنگ و قرمز سیگار دوخته بودم و شاهد این بودم که چطور با هر پکی که ازش می گرفتم کوچیک تر می شد و فیلتر حاصل از سوختنش روی زمین می ریخت.
نفهمیدم چرا، ولی با دیدن دودی که از دهن ریچارد خارج می شد و توی هوا آروم محو می شد، از ریچارد خواستم یکی از سیگار های توی پاکتش رو بهم بده. صدها بار صحنه سیگار کشیدن ریچارد رو دیده بودم ولی انگار بالاخره حرف هاش درمورد پیدا کردن آرامش ذهن با سیگار تاثیر گذاشته بود.نمی فهمیدم. پس چرا وقتی که من دود رو توی دهنم جمع کردم و بعد از ثانیه ای به بیرون رها کردم جنگِ توی سرم فرو ننشست.
شاید به مخدر قوی تری نیاز داشتم. شاید سیگار برای آروم کردنم کافی نبود.
ولی حس خوبی که سیگار بهم می داد از اینکه اونو روی زمین بندازم و با پام لهش کنم جلوگیری می کرد.نگاهمو از سیگار بین دو انگشتم بالاتر کشیدم و به فضای شلوغ روبروم نگاه کردم. با اینکه دورتر از همه و گوشه ی محوطه ی بازِ کنار استخر ایستاده بودم و از جمع دوری کرده بودم ولی هنوز صدای سرسام آور موزیک گوش هامو عذاب می داد.
توی این پارتی های اخیر دیگه صدای بلند موزیک، رقص نور ها و نوشیدنی های مختلف منو به وجد نمی اورد. دیگه نمی تونستم به جمع های غریبه بپیوندم و صدای خنده هام گوش هارو کر کنه.
می دونستم برای ریچارد تبدیل شدم به یه ادم خسته کننده و افسرده. حتی شاید تا الان هم از اینکه منو به عنوان همسفر انتخاب کرده پشیمون شده باشه. ولی هیچکدومشون دست من نبود. دینِ کله شق و پر شوق درونم مرده بود و من با دستای خودم جسدشو همون شب توی همون خونه خاک کرده بودم.وقتی که به ریچارد نگاه می کردم می تونستم خود چند ماه پیشم رو ببینم. مرد خوشگذرونی که بدون محدودیت پیک های نوشیدنیاشو پشت سرهم خالی میکرد و با بیخیالی به چند دختر تقریبا مست دورش نگاه می کرد و با لبخند همیشگیش مشغول گپ زدن بود.
بهش خیره شدم.
طوری توجه دخترهارو روی خودش داشت انگار کنار اون احساس شادی و طراوت می کردن. ریچارد همیشه بهترینِ خودشو به غریبه ها نشون می داد و از سرگرم کردن دیگران احساس خستگی نمی کرد. انگار به دنیا اومده بود تا زمینه ی سرگرمی اطرافیانشو فراهم کنه.
خندید و اطراف چشمهاش چین افتاد. وقتی که سر چرخوند و مچ نگاه خیرمو گرفت تازه فهمیدم که چند دقیقه بود بهش زل زده بودم.
لبخندشو حفظ کرد و منم لبخند کم رنگی روونه ش کردم.
به صحبت با دخترای کنار دستش ادامه داد ولی حالا هرازگاه نگاهشو هم سمت من معطوف می کرد. پیک ویسکی شو بالا و به داستان سراییش دنباله می داد. چشمامو از روش برنداشتم، حداقل نه تا زمانی که جمع دخترارو ترک کرده و قدم هاشو رو سنگ ریزه ها کشید تا روبروی من قرار بگیره.سیگارم داشت به انتهاش می رسید و دستهای ریچارد برای بیرون کشیدن پاکت داخل جیبش رفته بود.
در پاکتو باز کرد: بازم نیاز داری؟
YOU ARE READING
Don't You Love Me Anymore
Fanfiction" همه یه روز ترکت می کنن. یا با خیانت، یا با مرگ و هر چیز دیگه ای.. دست خودشون نیست، احتمالا یکی از قوانین مزخرف دنیا و کارما باید باشه. تو جفت روحی من بودی و هستی، بعد از تموم تراژدی هامون هنوز به این باور دارم. اما مشکل اینه، مردم فکر می کنن جفت ه...