- چیزی شده کس؟لب باز کردم تا جواب بدم اما در وهله اول حرفی از دهنم بیرون نیومد، نمی خواستم دوباره جو مابین مون متشنج بشه. دست خودم نبود که حرفهای دین تو ذهنم اکو می شد و ارامش ذهنمو ازم می گرفت.
بعد چند ثانیه بالاخره دهن باز کردم: ذهنم مشغوله، متاسفم.دستشو اروم بالا اورد و با پشت دستش گونمو نوازش کرد. بوسه ای روی گوشه لبم زد و به آرومی کنار رفت و کنارم نشست.
- چرا؟ چیشده؟پاهامو کمی داخل اب به سمتم شکمم جمع کردم و بدون اینکه نگاهش کنم دستمو داخل موهام فرو بردم، وقتی دید جواب نمیدم اسممو به زبون اورد تا که بالاخره به حرف اومدم: فکر می کردم وقتی حرف بچه دار شدنو پیش کشیدم تو هم براش مشتاق باشی، میشه دلیلشو بگی که چرا نمیخوای؟
سکوت کرد و فقط بهم خیره موند. سکوتش باعث بیشتر شدن اشفتگی و کلافگیم می شد.
سرمو چرخوندم و منتظر به چشماش نگاه کردم. آهی کشید و مثل من به دیواره استخر تکیه داد.
- حقیقتش.. من علاقه ای به بچه ها ندارم. اصلا نمیتونم باهاشون ارتباط خوبی برقرار کنم.متعجب نگاهش کردم، انگار اب یخی رو سرم خالی کرده بودن، بعد چند سال شناختن همسرم این حقیقت بزرگ رو راجبش نمی دونستم و این... برای من درد داشت.
هیچوقت بحثش بطور کامل باز نشده بود که بخوایم راجبش اظهار نظر کنیم، حالا هم بعد چهار سال شناختن هم حس می کردم انگار خیلی حقایقو راجبش نمی دونم، انگار یکدفعه رازهایی دربارش وجود داشت و من کشف شون نکرده بودم و این داخل زندگی مشترک نشونه ی خوبی نبود، بخصوص اینکه قضیه ی مهمی مثل بچه دار شدن وسط باشه.
- اینو الان داری بهم میگی؟سرشو پایین انداخت و با دستش آروم آبو به بازی گرفت.
- فکر نمیکردم هیچوقت بحثشو پیش بکشی و پیشنهادشو بدی. برای همین لازم ندونستم بگم.- چطور لازم ندونستی بگی؟ یه درصدم فکر نکردی داخل زندگی مشترکمون بخوام پیشنهاد بچه رو بدم؟
لحنم داشت طلبکارانه می شد اما قادر نبودم جلوشو بگیرم. احساسات درونم کامل بهم ریخته بود و نمیدونستم باید الان چه حسی داشته باشم. کلافه دستشو از توی آب دراورد و روی پیشونیش کشید.
- حالا که چیزی نشده کس.لبخند تلخی تحویلش دادم: چیزی نشده؟ اینکه من نمی تونم تا اخر عمرم بچه داشته باشم چیزی نیست؟!
لب زیرینشو بین دندوناش فشرد و دستشو جلو اورد تا دستمو بگیره.
- متاسفم.دستمو ناخوداگاه عقب کشیدم و ازش رو گرفتم. تلاش کردم نفس عمیقی بکشم و خودمو اروم نگه دارم، خیلی کم پیش می اومد عصبانیتمو بروز بدم برخلاف دین که تک تک احساساتشو نشون می داد. اما الان شرایط سختی در پنهون کردن اشفتگیم داشتم.
دستش تغییر جهت داد و روی شونم نشست. خودشو دوباره بهم نزدیک کرد و دست راستشو روی گونم گذاشت.
سنگینی نگاه ناراحتشو روی نیمرخم حس می کردم ولی نمی خواستم بهش نگاه کنم.
- کس.. تو اگه بخوای ما هنوز هم میتونیم بچه رو بیاریم. من هم بالاخره باهاش کنار میام.
YOU ARE READING
Don't You Love Me Anymore
Fanfiction" همه یه روز ترکت می کنن. یا با خیانت، یا با مرگ و هر چیز دیگه ای.. دست خودشون نیست، احتمالا یکی از قوانین مزخرف دنیا و کارما باید باشه. تو جفت روحی من بودی و هستی، بعد از تموم تراژدی هامون هنوز به این باور دارم. اما مشکل اینه، مردم فکر می کنن جفت ه...