- پلانت برای ادامه ی شب چیه؟
دین هم به میز نگاه کرد و شونه هاشو بالا انداخت.
- اول یکم از خودمون پذیرایی کنیم.
بعد دوباره دستمو توی دستش گرفت و منو با خودش سمت میز کشید.نگاهم از روی میز طویل و انواع و اقسام نوشیدنی ها عبور کرد و به دسرها و چندنوع پیش غذا رسید. عطر خوب بعضی ها و ظاهر دلچسب شون باعث شد متوجه معدم بشم که از گرسنگی خودشو به در و دیوار می کوبید. بعد از کمی انالیز کردن دست بردم و ظرف کوچیک پودینگ شکلاتی رو برداشتم که چشممو گرفته بود.
سرمو بالا گرفتم و نگاهم به دین افتاد که از یکی بطری ها برای خودش شراب قرمز می ریخت، رفتم سمتش و بهش گوشزد کردم: زیاد مست نکن.
وقتی از مقدار توی لیوانش راضی شد، بطری رو روی میز برگردوند. نگاه شیطونشو بهم دوخت و همونطور که جرعه ای می نوشید، جواب داد:
- چرا؟ از عاقبتش خوشت نمیاد؟از اونجایی که می دونستم موقع مستی ادم پرخاشگری می شد جواب دادم: نمی خوام اینجا دردسر درست کنی برای خودت.. و اینکه چیزیم که دفعه قبل اتفاق افتاد تکرار نمیشه، حداقل نه داخل پارتی.
سرشو تکون داد و به محتوای قرمز رنگ لیوانش نگاه کرد.
- خیلی خب، قول میدم مست نکنم.لبخندی به صورتش پاشیدم و قبل اینکه لیوانو به دهنش نزدیک کنه و جرعه ای بنوشه لبهاشو بوسیدم.
گوشه ای رفتیم تا بتونیم بدون ایجاد مزاحمت مشغول خوردن بشیم، نگاهم به مردم بود و چشمم به هیچ شخص اشنایی نمی افتاد، حتی دبیرها و کارکنان مدرسه هم اونجا حضور نداشتن، انگار اسمیت تنها دوست های نزدیکشو دعوت کرده بود و اگه دین از من درخواست نمی کرد من هم اونجا نبودم.
یکی از کارکنان استخدام شده همراه با سینی از کنارم رد شد و من ظرف خالی پودینگ رو داخلش قرار دادم، دین هنوز شرابشو کامل نخورده بود.
- کس دیگه ای هم میشناسی اینجا؟- آره، تقریبا نصف این جمعیتو میشناسم. تو پارتی ها زیاد همدیگه رو دیدیم. تو یادت نمیاد؟ قبلا با چند نفری آشنات کرده بودم.
آخرین جرعه از شرابشو خورد و لیوانشو پایین گرفت و پرسید. سرمو به نشونه ی منفی تکون دادم، معمولا دین تو اینجور مواقع کانون توجه بود و خیلی ها می شناختنش، یادمه حتی خیلی ها تلاش می کردن دلشو بدست بیارن اما تا حقیقت متاهل بودنشو می فهمیدن ناامید می شدن. گرچه برای همه صدق نمی کرد. بعضی ها حتی با متاهل بودنش هم مشکلی نداشتن.
- درست یادم نمیاد... پس نمیخوای بهشون ملحق بشی؟به محض اینکه حرفم به اتمام رسید مردی تقریبا هم سن و سال دین با دیدنش جلوتر اومد و چشمهاش برق زدن.. اسمشو مابین صدای بلند اهنگ فریاد کشید: دین!
دین سرشو بالا گرفت و نگاهشو توی جمعیت گردوند تا صاحب صدارو پیدا کنه. وقتی پیداش کرد، لبخندی روی لباش نشست و سرشو تکون داد.
- من میخوام چند دقیقه برم و برگردم. میای باهام؟
YOU ARE READING
Don't You Love Me Anymore
Fanfiction" همه یه روز ترکت می کنن. یا با خیانت، یا با مرگ و هر چیز دیگه ای.. دست خودشون نیست، احتمالا یکی از قوانین مزخرف دنیا و کارما باید باشه. تو جفت روحی من بودی و هستی، بعد از تموم تراژدی هامون هنوز به این باور دارم. اما مشکل اینه، مردم فکر می کنن جفت ه...