چهار ماه بعد.در با صدای زنگوله، آروم باز شد و مرد قد بلند پا به درون ساختمون گذاشت.. بدون اینکه سر بچرخونم و نظاره ش کنم به ساندویچ مقابلم ناخونکی زدم.
میز روبروی من دختر و پسری مشغول خوندن کتابی بوده و چند زوج دیگه هم بی توجه به اطراف مشغول صحبت بودن. چند نفری همراه با جمعی دوستانه اونجا وقت می گذروندن و چندی هم تنها، مثل پسری که دو میز اون طرف تر قهوه تلخشو پر از شکر می کرد و با دونه های سفید درشتش که روی میز پخش شده بود بازی می کرد.
موسیقی کلاسیکی از اسپیکرها درحال پخش بود و صداهای کافه نشین ها که اکثر اونها دو نفره نشسته بودن داخلش گم می شد.
محیط کافه پر سروصدا بود اما به قدری نبود که ازاردهنده باشه، سمی تاکید داشت بخاطر شلوغ بودن برنامه کاریش تو کافه ی نزدیک دفترش ملاقاتش کنم. چاره ای نداشتم، محیط کافه هنری تر و شاعرانه تر از چیزی بود که به مذاقم خوش بیاد.پشت میز کوچیکی که صندلیهای پایه کوتاه دو نفره داشت نشست و چشمای من از غذام بالاتر رفت و از کت و شلوار مجللش گذشت و به موهای براق و صورت بغرنجش از احساسات رسید.
اون پسر به قدری تو این چهار ماه دلواپسم شده بود و احساساتش با من گره خورده بود که انگار شرایطی که داشتم باهاش دست و پنجه نرم می کردم رو اونم تجربه می کرد..
گاهی اوقات به ارتباط خونیمون شک می کردم، سم همیشه به همه اهمیت می داد و کمک کردن به اطرافیانش رو مسئولیت خودش می دونست و قابلیت امپاتیک بودنش احساسات زیادی رو تو وجودش می دووند، و با این حال من تقریبا قطب مخالفش بودم. پسری که اهل ارتباط با احساسات نبود و تو ساپورتِ احساسی دیگران لنگ می زد..
البته این مورد موقع بودنم با کس فرق داشت، همه چیز تا زمانی که کس به من متعهد بود فرق داشت.
- حالت خوبه دین؟
نگاه تیزی تحویلش دادم و دستمو بی قرار سمت ساندویچم دراز کردم: یه بار دیگه این سوالو بپرسی اول یه گلوله تو مغز تو و بعد خودم خالی می کنم.
- خیلی خب.
از لحنش مشخص بود که ذره ای تمایل نداشت منو بیشتر از چیزی که بودم اشفته کنه، پس اگه هرکاری برای بهتر شدنم انجام می داد منم ازش استفاده می کردم..
حالم بهتر بود ولی به هر حواس پرتی که می تونستم بگیرم نیاز داشتم، پس پارتی های متعدد و وقت گذرونی با خانواده و دوست ها و حتی شب های پرشورِ توی کلوب ها قطعا توی این چهار ماه کمک حالم شده بود.
ساندویچمو بلند کردم و گاز بزرگی بهش زدم و بخاطر طعم گوشت و پنیر چداری که تو دهنم پیچید صدایی از لذت سر دادم.
شروع به جوییدن کردم که همون لحظه پیشخدمت زنی بهمون نزدیک شد و از سم سفارش یه ظرف پاستای سبزیجات گرفت، همون پیشخدمتی بود که دقایقی پیش سفارش منو اورده بود.
YOU ARE READING
Don't You Love Me Anymore
Fanfiction" همه یه روز ترکت می کنن. یا با خیانت، یا با مرگ و هر چیز دیگه ای.. دست خودشون نیست، احتمالا یکی از قوانین مزخرف دنیا و کارما باید باشه. تو جفت روحی من بودی و هستی، بعد از تموم تراژدی هامون هنوز به این باور دارم. اما مشکل اینه، مردم فکر می کنن جفت ه...