28.

193 33 50
                                    


اون شب به سرعت گذر کرد و رفت.. انگار روزها هم سعی داشتن ازهم سبقت بگیرن.

بعد از اینکه دین اتاقی درست روبروی اتاق خودش رو به من نشون داد و منو تنها گذاشت تا وسایلمو مرتب کنم، برخورد دیگه ای باهاش نداشتم. تو همون اتاق کوچیک چمدونمو باز کرده و لباسامو عوض کردم، حتی وقتی که برای زدن مسواک به دست شوییِ داخل راهرو راه باز کردم هم چشمم به دین نیوفتاد، احتمالا یا داخل اتاقش بود و یا داخل هال که دیدی به راهرو نداشت.

قبل از اینکه به خواب برم تماس کوتاهی با کلی و جک گرفتم، درو بسته بودم تا بتونم راحت صحبت کنم و نگران بیرون رفتن صدام نباشم. چشمهای جک به سرخی می زد و مشخص بود بعد از به جاده زدن من یکسره اشک ریخته بود. اما به محض دیدن من نیمچه لبخندی رو لبهاش نشوند و تا بیست دقیقه از انیمیشنی تعریف کرد که در اون شش ساعت تلاش کرده بود باهاش ذهن خودشو مشغول نگه داره. صبورانه بهش گوش دادم و خودمو مشتاق نشون دادم و کوشیدم کلمات مبهمش رو حدس بزنم که بخاطر سکسکه نصفه نیمه می موند و صداش از خستگی رو به ارومی می رفت.
بعد اینکه تسلی خاطر دادم، تماسو قطع کردم و خودمو روی تخت انداختم.

انرژیم بخاطر مسافت زیاد تا کنزاس و آشوبِ داخل سرم به قدری تحلیل رفته بود که دقایقی بعد از دراز کشیدن تو عالم سیاهی غرق شده بودم.

صبح ساعت شش صبح تو سکوت مطلق خونه از خواب بیدار شدم. همونطور که حدس می زدم دین همچنان غرق خواب بود پس بازهم باهاش مواجه نشدم. بعد از انجام کارهای شخصیم خودمو به اشپزخونه رسوندم تا با چند لقمه صبحونه شکممو سیر کنم اما به یاد اوردم که اونجا ملک دین بود، من حق دست زدن به یخچال و استفاده از مواد غذاییشو نداشتم وقتی که خونه مون رو هم اجاره داده بود تا مخارجشو تامین کنه. پس تغییر نظر دادم و به یه مطالعه ی کوتاه اکتفا کردم تا زمان سپری بشه و زندگی داخل شهر باری دیگه جریان پیدا کنه.

زمانی به خودم اومدم که ساعت هشت شده بود و گویا مطالعه ی کوتاهم زیادی کش پیدا کرده بود. کتاب رو کناری انداختم و شروع به پوشیدن لباسهای دیروزم کردم. تمام حرکاتم اهسته و کم سروصدا بود که مبادا خواب دین رو مختل کنم.

امروز صبح برام عجیب متنوع بود و بوی خونه رو می داد، یاد گذشته رو برام زنده می کرد و احساسات تلخ و شیرین بهم هجوم می اوردن. لبخند رو لبهام می نشست وقتی طعمِ هم خونه بودن با دین رو مزه مزه می کردم، اما از طرفی سینه م سنگین می شد زمانی که دربرابر وسوسه ی بیدار کردن دین با بوسه ای مقاومت می کردم.

کیفمو رو دوشم انداختم و با شکمی که هنوز گرسنه بود از اپارتمان بیرون زدم. در وهله ی اول از کافه ی سیاری که نزدیک خونه بود یه قهوه و کیک کوچیکی گرفتم و صبحونمو داخل ماشین صرف کردم. با عجله غذارو بلعیدم و ده دقیقه ی بعد با انرژی بیشتری ماشینو به راه انداختم و صیدمو شروع کردم.

Don't You Love Me AnymoreWhere stories live. Discover now