غرق تاریکی و بی خبری بودم که در بین صفحه سیاه مقابل چشمام، تصویر های محوی از چهره مردی ظاهر شد.طولی نکشید که صداها هم به تصویر اضافه شدن. زمزمه های درهمی که هرکدوم جمله ای رو میگفتن و فهم جملات رو سخت می کردن.
چند لحظه بعد صداها نزدیک تر و تصویر ها واضح تر شدن و چهره عصبانی چاک مشخص شد.
فریاد هایی که کلمه قاتل رو به زبون میاوردن توی سرم اکو می شد و راه نفس کشیدن رو برام تنگ می کرد.بین همه این سر و صدا ها هیکل ظریف و کوچیک دختر بچه ای مقابلم شکل گرفت. دختری که لباساش خیس از آب بودن و موهای بلند و طلاییش به پیشونیش چسبیده بود. همونطور که عروسکشو توی اغوشش می فشرد، با چشمای آبی و بارونیش بهم خیره شده بود.
سرعت اشکاش با بالاتر اومدن آبی که نفهمیده بودم از کی شروع کرده بود به جمع شدن، بیشتر شد تا جایی که صدای هق هق و بعد جیغ بلندش جای فریاد های چاک رو گرفت.
با صدای جیغ بنفشش به خودم اومدم و با تمام توانم سمتش دویدم ولی اون هر لحظه بیشتر توی آب فرو می رفت.
وقتی بهش رسیدم و دستمو جلو بردم تا از آب بیرونش بکشم، یهو همه چی از جلو چشمام محو شد و دوباره سیاهی و سکوت اطرافمو احاطه کرد.با وحشت به اطراف نگاه کردم تا اثری از دختر بچه یا حتی آب ببینم، ولی فقط پوچی بود و سیاهی مطلق..
لحظه ای بعد، این سیاهی بود که مثل مایعی سنگین و غلیظ دورتادورم بالا میومد و قصد غرق کردن منو داشت.
با بیچارگی روی زانوهام سقوط کردم و تسلیم همه چی شدم. چشمامو رو به همه ی جریان های اطرافم بستم و بالاخره فریادمو از حنجره ام رها کردم.
به قدری تو تاریکیِ بی انتها فریاد زدم تا که قدرتی برام باقی نموند، حتی نفهمیدم کی جریان اب به سینه و گلوم رسید تا منو داخل خودش ببلعه.اما چیزی که منو اروم کرد دست هایی بودن که سمتم دراز شده و منو از تاریکی بیرون می کشیدن، همون دست هایی که همیشه ناجی من بودن.
- چیزی نیست دین، داری کابوس می بینی.. هیچکدومش واقعی نیست خب؟ صدامو می شنوی؟
با دستهاش که محکم به گونم چسبیده بودن به زمان حال برگشتم.
چشمامو با وحشت باز کردم و به صورت کس که توی چند سانتیم قرار داشت، نگاه کردم.
چند لحظه طول کشید تا بفهمم همه اون اتفاقا خواب بوده و درحال کابوس دیدن بودم.بدون اینکه نگاهمو از چشمای نگران کس بگیرم، دستمو بالا اوردم و روی قفسه سینم گذاشتم و با فشردن دستم روی سینم به خیال خودم سعی کردم صدای کوبش کر کننده قلبمو خاموش کنم. رنگ اشوب و دل نگرانی رو از چشماش تشخیص دادم.
انگشتاش روی گونم حالا شروع به نوازشم کرده بود و زمزمه وار کلمات تسلی بخش به زبون می اورد.
بعد اینکه کمی بخاطر حرفهاش اروم تر شدم و موقعیتمو بهتر تو دست گرفتم ازم سوال کرد.
YOU ARE READING
Don't You Love Me Anymore
Fanfiction" همه یه روز ترکت می کنن. یا با خیانت، یا با مرگ و هر چیز دیگه ای.. دست خودشون نیست، احتمالا یکی از قوانین مزخرف دنیا و کارما باید باشه. تو جفت روحی من بودی و هستی، بعد از تموم تراژدی هامون هنوز به این باور دارم. اما مشکل اینه، مردم فکر می کنن جفت ه...