32.

267 35 70
                                    


فردا صبح زمانی از خواب بیدار شدم که کستیل برای رسیدگی به کارهای عکاس و فیلمبردار خونه رو ترک کرده بود. همچنان سحرخیز بود و صبح ها با انرژی بلند می شد، کاری که من بعید می دونستم در طول عمرم بتونم انجام بدم. سم هم سحرخیز بود و تلفیق این دو باهم، مایه ی عذاب من بود..

با چشمهای نیمه باز از اتاق بیرون زدم و سمت سرویس بهداشتی حرکت کردم که سم تو دیدم قرار گرفت، داشت یه سری برگه هارو جابجا می کرد که شرط می بستم به مراسم مربوط می شد. با صدای قدم هام سرشو به سمتم چرخوند و با دیدنم لبخندی زد که خیلی معصومانه نبود: صبحت بخیر. فکر می کردم از استرس ازدواجت زودتر از خواب بیدار بشی ولی تو چی از استرس می دونی؟

باز این پسر مزه پرونیش شروع شده بود، چشمغره ای تحویلش دادم و قبل اینکه وارد دستشویی بشم "خفه شو سم"ی حواله ش کردم که صدای خنده ش رو به دنبال داشت.

یه مساله ای که بدیهی بود و تو ذهنم جولان می داد اشتیاق کستیل برای کمک به مراسم من و سم بود، تصور می کردم موقع برخوردمون اون رو ناراحت و یا سرخورده ببینم اما به کلی با تصویر تو ذهنم تفاوت داشت. باید دلیلش رو پیدا می کردم و از زندگی جدیدش سر در می اوردم، شاید به زندگی اونهم معشوقه ی جدیدی وارد شده بود و برای همین انقدر احساس سرزندگی می کرد.

زمانی که دوباره وارد پذیرایی شدم و پشت اپن جا خوش کردم به یه ظرف پنکیک برخورد کردم که روش با سس شکلات تزیین شده بود، درست شبیه پنکیک هایی که کستیل برام درست می کرد، مورد علاقم بودن چون بوی خونه رو می داد.. سم با یه لیوان قهوه نزدیکم اومد و لیوان رو جلوم گذاشت. وقتی روبروم پشت میز نشست و دستهاشو بهم گره زد متوجه شدم قرار بود بحثی طولانی رو وسط بندازه و من مطمئن نبودم اول صبح امادگیِ یه بحث مفصل رو داشته باشم یا نه. چنگالمو برداشتم و بی حرفی یه تکه پنکیک داخل دهنم گذاشتم تا شروع به صحبت کرد:
- کس صبحونه رو اماده کرد. حتی صبح زودتر بلند شده بود تا وسایلشو از بیرون بخره.

هیچ ایده ای نداشتم هدف سم از این حرف چی بود. اما به سختی تکه ی داخل دهنمو فرو داده و با اگاهی از دستپخت کستیل جواب دادم: اون همیشه عادت داشت صبحونه به عهدش باشه.

سنگینیِ نگاه سم رو روی خودم احساس کردم، تیزیش تا مغز استخونم نفوذ کرد.
- ولی نه برای هرکس.

نفسمو با صدا بیرون دادم و چنگالمو تو تکه ی دیگه ای از پنکیک فرو کردم: واقعا کس چرا اینجاست؟ حس می کنم فقط برای کمک و وظایف ساقدوشیش اینجا نیومده.

بی تفاوت به زبون اوردم درحالیکه درونم اشوب به پا بود، احساس می کردم سم از عمد پلان ریخته بود تا کستیلو به اینجا بکشونه و من نمی تونستم ذهن برادرمو بخونم، اون پسر همیشه پیچیده بود و کارهاش هم به همون اندازه غیرقابل پیشبینی بودن. امیدوار بودم برنامه هاش منجر به سردی و جدال های دوباره نشه.. با فهم اینکه دنبال حقیقت بودم اونهم مقاومت نکرد و تلاش نکرد بحث رو بپیچونه، درهر حال خودش شروع کننده بود.

Don't You Love Me AnymoreWhere stories live. Discover now