سکوت مابین ما همچنان دنباله دار بود.
مثل وقتی که به شهر رسیدیم و از یه هتل دو اتاق رزرو کردیم، یا وقتی که داخل رستوران هتل کنار هم شام خوردیم، و یا حتی فرداش.. که تا عصر خبری از هم نگرفتیم و هرکدوم یا تو اتاق ها یا تو فضای اطراف هتل به تنهایی می چرخیدیم. سکوت ازاردهنده شده بود. اون سعی داشت ازم فرار کنه، مثل دونه های ماسه که با هربار چنگ انداختنِ من از لابلای انگشتام سرازیر می شدن.اما من تاب نیاوردم، اون اتمسفر به اندازه ی کافی خفقان اور شده بود. پس وقتی که ساعت نه و نیم شب رو نشون می داد خودمو به اتاق ریچارد رسوندم و بعد از چند ضربه به در اونو تو استانه ی در دیدم.
ظاهرش مرتب بود و صورتش بهتر به نظر می رسید، انگار اون روز با غیاب من یکم به خودش رسیده بود. دست به سینه زد و با دیدن من لبخند دوستانه ای رو لباش نشوند که باعث شد یکم اسوده خاطر بشم.- می خواستم پیشنهاد بدم امشب بریم نایت کلاب.. تو اینجاهارو بهتر می شناسی.
هومی کشید و موافقت کرد: یکی این نزدیکی می شناسم.
- پس با من بیا. نمی خوام تنها برم.
چند لحظه تو چشمهام نگاه کرد.
مردد بود، هنوز سایه ای از دردو تو نگاهش می دیدم و می خواستم ازردگیشو ازش بگیرم تا دوباره با من راحت باشه. گرچه فکر نمی کردم بتونم، شاید دوری کردن از من تنها راه چاره ش بود.- لباسمو عوض کنم میام.
به خودم اومدم و نگاهش کردم که درو تا نیمه بست و از دیدم پنهون شد.شونمو به دیوار تکیه دادم و منتظرش شدم، من تو این موارد احساسی واقعا افتضاح بودم، نمی دونستم باید چیکار کنم و چطور از دلش دربیارم، ای کاش سمی اینجا بود. اون همیشه مشاوره های خوبی می داد.
پنج دقیقه بعد از اتاق بیرون اومد و درو پشت سرش بست. شلوار جین و تیشرت آبی ساده ای به تن داشت، با وجود ساده بودنش با موها و چشمهاش یک رنگ بود و هارمونی ملایمی ایجاد می کرد.
وقتی که اسمون شب احاطمون کرد و مشغول قدم زنی شدیم، نیاز دیدم که به حرف بیام و برای جو بینمون اقدامی بکنم. پس گلومو صاف کردم و سکوتو شکستم: بابت دیروز... من قصد نداشتم احساساتتو جریحه دار کنم، فقط برام غیرمنتظره بود.
دستهاشو داخل جیبش فرو کرد و کوتاه خندید. تعجب کردم، مثل اینکه اون پسر همه چیزش غیرمنتظره بود.
- مشکلی نیست، نباید بحثشو از همون اول وسط می کشیدم. ما اومدیم اینجا که باهم خوش بگذرونیم، من نباید خرابش می کردم.سریع سرمو تکون دادم و به نشونه ی اعتراض اخم کمرنگی کردم.
- تو چیزیو خراب نکردی. اینکه احساساتتو به زبون اوردی ایده ی بدی نبود. بالاخره باید تکلیف خودتو مشخص می کردی.خنده ش به لبخندی تبدیل شد و مخالفتی نکرد. ادمهای زیادی بودن که تابحال ازم درخواست رابطه کرده بودن و من دست رد به سینه شون زده بودم. اما ریچارد تو این مدت به بهترین رفیقم تبدیل شده بود و من نمی خواستم دوستیشو به همین راحتی از دست بدم.
جواب داد: فقط به زمان نیاز دارم، همه چیز بین مون خوبه نگران نباش.
YOU ARE READING
Don't You Love Me Anymore
Fanfiction" همه یه روز ترکت می کنن. یا با خیانت، یا با مرگ و هر چیز دیگه ای.. دست خودشون نیست، احتمالا یکی از قوانین مزخرف دنیا و کارما باید باشه. تو جفت روحی من بودی و هستی، بعد از تموم تراژدی هامون هنوز به این باور دارم. اما مشکل اینه، مردم فکر می کنن جفت ه...