16.

234 40 22
                                    


- فکر کنم باید بری.

نگاه کس هم سمت مرد معطوف شد و پس از تکون دادن سرش از من فاصله گرفت.. با لبخند گرمم بدرقه ش کردم و خودمو جلوتر کشیدم تا از کنار استیج و پشت پرده ها تماشاش کنم. برام مهم نبود که تلویزیون های پشت صحنه درحال فیلمبرداری بودن، دوست داشتم از نزدیک ببینمش نه مثل سال قبل پشت یک صفحه..

از شونه به دیوار سمت چپم تکیه دادم و دست به سینه زدم و نظاره ش کردم که با قدم های محکم و استوار راهشو سمت میکروفون می کشید و تماشاچی ها تشویقش می کردن.

به محض پا گذاشتنش روی صحنه، به قدری به خودش مسلط می شد که تشخیص استرسش غیر ممکن بود. انگار نه انگار این همون مردی بود که تا چند لحظه پیش توی پشت صحنه هول شده بود و نمیتونست کرواتشو گره بزنه.

با خارج شدن اولین کلمه از بین لباش و پیچیدن صدای بم و مردونش توی سالن، پلکامو برای لحظه ای کوتاه روی هم انداختم‌.
شنیدن صداش با این تن و ولوم، لذت بخش ترین چیزی بود که اون لحظه می تونستم حس کنم.

خودمو بیشتر کنار کشیدم تا بتونم نگاهی به تماشاچی ها بندازم و واکنششون رو ببینم. سالن بزرگی بود و تقریبا همه صندلی ها پر شده بود از آدم هایی که تمام حواسشونو روی کس متمرکز کرده بودن.

روی صندلی های ردیف اول، چند مرد و زن عصا قورت داده نشسته بودند و با چهره هایی جدی به کس خیره شده و هر از گاهی سرشونو تکون می دادن. حالت نگاهشون باعث شد بفهمم همون اساتیدی هستن که کس درموردشون می گفت.

همشون رسمی بودن و کت شلوار و لباس های شیک و پرجاذبه ای به تن داشتن، کس هم همینطور. بدون شک طریقه لباس پوشیدن و صحبت کردن و حالت چهرش طوری بود که اگه کسی نمی دونست فکر می کرد پروفسور دانشگاه باشه.

وقتی هنگام سخنرانی شروع به قدم زدن و طی کردن طول استیج کرد تونستم بیشتر روش زوم بشم و دلم براش پر بکشه.

کت سرمه ای و جلیقه زیرش که کامل فیت تنش بود، کفش های براق و واکس زدش، دکمه های باز کتش که هرازگاه با تکون دادن دستاش کتش کنار می رفت، کمر شلوارش که پاهای کشیده و خوش تراششو بیشتر به رخ می کشید و پارچه ی شلوار روی رون پاش که بخاطر تنگی کشیده می شد.. اب دهنمو به سختی فرو دادم، من باید امشب با اون مرد جلسه ی رفع دلتنگی می ذاشتم...

صدای سربرداشته ش که تو سالن اکو شد منو از رویا بیرون کشید، چیزی از حرفهاش و کلمات سطح بالاش که راجب تئوری های ادبی صحبت می کرد متوجه نمی شدم. همین که شاهد فن بیان و زبان بدن حرفه ایش و مردمی بودم که با رضایت و طلب آگاهی نگاهش می کردن کافی بود تا بهم بفهمونه همه چیز داشت روی برنامه پیش می رفت. همونطور که کس خواسته بود.

همیشه همه چیز همونطور که کس می خواست پیش می رفت، اون تو برنامه ریختن و عمل کردن فوق العاده بود، همون قدر که اون به من افتخار می کرد منم بهش افتخار می کردم.

Don't You Love Me AnymoreWhere stories live. Discover now