وارد خونه شدیم و حیاط پرزینت و نقلی رو پشت سر گذاشتیم، اکثر اوقات عادت داشتیم شب های اروممون رو داخل اون حیاط و روی صندلی تاب مانندی که کنار باغچه جا گرفته بود بگذرونیم، سکوتش و رایحه ی خوش گلها که اونجا می پیچید ارامش بخش بود.
وقتی کامل وارد شدیم و دومین درو هم پشت سر بستیم با بدنی که همچنان خیس عرق بود تیشرتمو از تنم بیرون کشیدم و رو به کس کردم که کلیدهارو روی اپن انداخت.
کس گفت: اگه میری حموم پس من بعد تو میرم.تیشرتمو روی ساعدم انداختم و همونطور که سمت اتاق می رفتم، سعی کردم لبخند نزنم و کاملا جدی جواب بدم:
- شاید هم بتونیم باهمدیگه بریم.. اینطوری توی وقت صرف جویی میشه، هوم؟صدای کس از سمت هال گوشامو پر کرد که تاحدودی جدی بود و باعث شد شیطنت چهرم بی نتیجه بمونه: وقتش نیست، من باید امتحانات دانش اموزامو که تلنبار شده روهم تصحیح کنم و می دونم اگه با تو بیام زمان کافی نمی مونه واسم.
لبهامو با حرص جمع کردم و در اتاقو باز کردم و قبل اینکه وارد بشم با صدای بلندی که کس بشنوه به همه ی دانش آموزاش فحش دادم.
شلوارمو دراوردم و همونجا وسط اتاق انداختم. می دونستم چقدر کس از این کار بدش میاد ولی با این حال از قصد انداختم و وارد حموم شدم.نفس عمیقی گرفتم و در شیشه ایه حمومو باز کردم و پس از باز کردن شیرآب خودمو زیر دوش انداختم.. قطرات اب گرمو حس کردم که از موهام جاری شد و با لمس گردن و ترقوه م اهسته پایین تر رفت.
گاهی اوقات همینطور بود.. کستیل همیشه به شغلش و برنامه های کاریش زیادی اهمیت می داد و مواقعی که می تونستیم زمان دو نفره ی خوبی رو کنارهم سپری کنیم اون درگیر پروژه های کاری و دانش اموزاش می شد. بعضی اوقات حتی احساس می کردم کارش رو به من ترجیح می داد، بلندپروازیش رو می پرستیدم ولی وقتی از حدش فراتر می رفت منو می رنجوند.. حداقل پس از تمام جدال ها و دلخوری هامون می دونست چطور دل منو بدست بیاره، شاید اگه حرفه ای بودنش تو تسلیم کردن من نبود تا الان کارمون به مشاوره ازدواج کشیده شده بود..
اهی از سر کلافگی کشیدم و به شستن خودم سرعت دادم. بیست دقیقه بعد دوش رو بستم و حوله رو دور خودم پیچوندم و از حموم خارج شدم.
خودمو روی تخت انداختم و با حوله کوچیکتری مشغول خشک کردن موهام شدم.
وقتی خوب موهامو خشک کردم، بلند شدم و سمت کمد رفتم. حوله رو از دور تنم باز کردم و هردوشونو اویزون کردم تا بعدا که خشک شدن جمعشون کنم. تیشرت و شلوارکی پوشیدم و تلاشی برای مرتب کردن موهای شلخته ام نکردم.نگاه کوتاه و سرسری به آیینه انداختم و از اتاق بیرون رفتم. بدون اینکه کوچکترین نگاهی به کس که روی کاناپه نشسته بود و غرق کارش بود بندازم سمت آشپزخونه رفتم. نمی خواستم بهش توجه کنم ولی از گوشه چشم حواسم بهش بود که چطور با قلمی تو دست انبوه برگه های زیردستشو بالا و پایین می کرد و نگاه دقیقش روی نوشته ها می چرخید.. لباسای ورزشیش رو با لباس های خونه که قبل بیرون رفتن به تن داشت عوض کرده بود.
YOU ARE READING
Don't You Love Me Anymore
Fanfiction" همه یه روز ترکت می کنن. یا با خیانت، یا با مرگ و هر چیز دیگه ای.. دست خودشون نیست، احتمالا یکی از قوانین مزخرف دنیا و کارما باید باشه. تو جفت روحی من بودی و هستی، بعد از تموم تراژدی هامون هنوز به این باور دارم. اما مشکل اینه، مردم فکر می کنن جفت ه...