یک ماه بعد.تکونی به لیوان داخل دستم دادم و صدای برخورد تکه های یخ به همدیگه گوشهامو پر کرد. عطرشو با نفسی عمیق وارد بینی م کردم و حس کردم دغدغه هام شروع کردن به محو شدن، حتی قبل از چشیدن اولین جرعه. چون تماشا کردن گرداب ملایم ویسکی به اندازه ی کافی هیپنوتیزم کننده بود.
درنهایت لیوانو بالا اوردم و نوشیدنی طراوت بخشو وارد دهنم کردم. سرمای ویسکی از گلوم گذشت و پایین تر رفت و گرمای تنمو گرفت. با لذت جرعه های بعدی رو هم فرو دادم و برادرمو تماشا کردم که وارد پذیرایی شد و روی مبل تک نفره ی روبروم نشست.
اون هم یه لیوان تو دستش داشت.لیوانمو به نشونه تشکر بالا بردم و خطابش کردم: بسته ی ویسکیم تموم شده بود، خوب شد که یکی گرفتی.
دو ساعدشو به پاهاش تکیه داد و لیوانو لابلای انگشتهای کشیده ش چرخوند. چشمهای هیزلش رو به من دوخت که بخاطر پیرهن نارنجی ش، رنگ سبز و رگه های طلاییِ داخلش بیشتر نمایان بود.
گفت: ولی زیاد مصرف می کنی، فکر کنم یه پاکت سیگار هم داخل سطل اشغال دیدم.در جوابش سکوت کردم. فراموش کرده بودم سطل اشغال داخل اشپزخونه رو خالی کنم.. سم باید درک می کرد که اعتیادم به سیگار دست خودم نبود، حس سبکی ای که ازش می گرفتم به قدری مستم می کرد که بتونم تنهاییمو پشت سر بذارم.
به نوشیدن مابقی ویسکی اکتفا کردم که دوباره صداشو شنیدم: حالت خوبه؟
این دفعه برخلاف دفعات پیش بهش نپریدم، چون دیگه شعله های خشمِ تو وجودم فروکش کرده بود. اون یک ماهو بطرز غیرقابل تحملی تو تنهایی مطلق و دور از اجتماع و ادمها گذرونده بودم، با افکارم دست و پنجه نرم کرده بودم و سعی کرده بودم خشممو فرو بنشونم. همینطور اخلاقی رو که خیلی اوقات باعث ازردگی اطرافیانم می شد.
اون تنهایی در عین ازاردهنده بودن منو به داشتن ذهن بازتر و درک بهتر مسائل رسونده بود.
پس دیگه سعی نکردم درپوشی رو احساساتم بذارم.- نه، سم.. من خوب نیستم. خیلی با "خوب" فاصله دارم. اوضاع با میک خیلی بهم ریخته شده، کستیل هم..
حرفمو ادامه داد: همچنان خبری ازش نیست نه؟
سرمو به طرفین تکون دادم و به لیوان داخل دستم و انعکاس تصویرم روی شیشه خیره شدم. سم گفت: بالاخره این روزا پیداش میشه، قانون میگه باید تو سی روز جواب بده پس میک باید بهش زنگ بزنه و هشدار بده.
هومی کشیدم، داشتم امیدمو از دست می دادم اما بحثی با سم نکردم.. درهرحال اون خودش وکالت خونده بود و قوانینو بهتر می دونست.
- اگه ذهنت درگیره بهش زنگ بزن، تا باهاش حرف نزنی اروم نمی گیری.
- اون درگیره زندگی خودشه وگرنه تا الان جواب دادرسیو می داد.. پس نه، فکر نکنم بخوام بهش زنگ بزنم.
YOU ARE READING
Don't You Love Me Anymore
Fanfiction" همه یه روز ترکت می کنن. یا با خیانت، یا با مرگ و هر چیز دیگه ای.. دست خودشون نیست، احتمالا یکی از قوانین مزخرف دنیا و کارما باید باشه. تو جفت روحی من بودی و هستی، بعد از تموم تراژدی هامون هنوز به این باور دارم. اما مشکل اینه، مردم فکر می کنن جفت ه...