- مگنا رد. اسم سیگارشه..مکثی کردم و جمله ی بعد رو طوری به زبون اوردم انگار همچنان از باورش واهمه داشتم: دین سیگار می کشه.
کچ دستهاشو روی میز بهم گره زد و منتظر بهم خیره شد. می دونست بازهم حرف برای گفتن دارم، پس من هم مقاومت نکردم و به افکارم صدا دادم تا بیرون ریخته بشن. کچ اونجا مشاور و روان درمان من نبود اما حس می کردم بیان افکاری که در طول شب مثل میخی تو سرم کوبیده می شدن، واجب بود.
- یه جا خونده بودم که سیگارها هم روانشناسی دارن، هر سیگار متناسب با شخصیت مصرف کننده ش انتخاب میشه.. مگنا رد خیلی سنگینه، بوش هم همینطور. کسی که این سیگارو می کشه در عین تنگ دستی نیاز شدیدی به سیگار داره. گوشه گیره که اونم عموما بخاطر خستگی و تلاش زیادش بعد از کلی شکسته.. اونا آدمایی هستن که وقتی تو یه جمع شلوغ قرار دارن، اوج تنهایی روانیو سیر می کنن.
اب دهن خشک شدمو به سختی از گلو پایین دادم، حس عجیبی بود که داشتم افکارمو برای یه غریبه بازگو می کردم. خیلی وقت بود افکارمو سرکوب می کردم و اجازه نمی دادم کسی کولاک ذهنمو ببینه.
کچ تمام مدت چشم به لب من دوخته و حرفهامو حلاجی می کرد که داشتم علیه دین به زبون می آوردم. کلمه به کلمه ی حرفهامو یا تو پرونده ی زیردستش ثبت می کرد و یا تو ذهنش به خاطر می سپرد. سکوت کرده بود انگار که اگه دهن باز می کرد و میون حرفم می پرید من پشیمون می شدم و از دفترش بیرون می زدم. همین حالا هم بخاطر گفته هام از خودم بیزار بودم.- تو عذاب وجدان داری؟
لب هامو با زبون تر کردم، این چه سوالی بود که می پرسید؟
- تمام این بلاهایی که سرش اومده تقصیر منه، حالا هم دوباره دارم بهش آسیب می زنم.
با لهجه ی بریتیش و صدایی که سرشار از اطمینان بود گفت: این پروسه ی زشت و ناپسندیه، یادت باشه دین هم اینارو گذرونده و قراره تو دادگاه علیهت استفاده کنه.
این دومین بار بود که داشت حقیقت تلخو تو سرم می کوبید. یه جورایی با این حرفهای وسوسه انگیزش منو هم به حرف کشونده بود. به حرفش تو اولین جلسه صحبتامون ایمان آورده بودم، داشتم در اون لحظه از خودش و اون پروسه ی ننگ آمیزِ طلاق متنفر می شدم. نفسمو محکم بیرون دادم و با نگاه برزخی منتظر شدم تا به کارش ادامه بده. سرشو پایین انداخت و قلمشو بی وقفه روی کاغذ حرکت داد.
- هنوزم وقت داری کستیل. اگه موردی بود و نیاز دیدی باهام درمیون بذاری می تونی با من تماس بگیری. دادگاه چهار روز دیگست.
دقیقه ای رو به نوشتن ادامه داد و من صبر پیشه کردم تا که دست از قلم کشید و سرشو بالا اورد: چیزی هست بخوای اضافه کنی؟
- نه.
- پس بقیه رو بسپار به من.
بدون حرفی بند کیفمو تو دستم گرفتم و از روی صندلی برخاستم. کیفمو روی دوش انداختم و خواستم سمت در حرکت کنم که صداش تو گوشم طنین انداز شد. مجبور شدم بایستم و سرمو به سمتش معطوف کنم.
YOU ARE READING
Don't You Love Me Anymore
Fanfiction" همه یه روز ترکت می کنن. یا با خیانت، یا با مرگ و هر چیز دیگه ای.. دست خودشون نیست، احتمالا یکی از قوانین مزخرف دنیا و کارما باید باشه. تو جفت روحی من بودی و هستی، بعد از تموم تراژدی هامون هنوز به این باور دارم. اما مشکل اینه، مردم فکر می کنن جفت ه...