پانزده ماه بعد.تا زمانی که شب فرا برسه، مه آبی رنگِ روز به اهستگی برداشته شد و ستاره هارو نمایان کرد. می درخشیدن، انگار کسی جواهری رو خرد کرده و تکه هاش تو اسمون پراکنده شده بودن. در اون تاریکی وعده ی حیات بودن و حسی از گرما رو باتضاد سرمای هوا تو وجودم برانگیخته می کردن..
چشمهام از اسمون گذر کرد و به جایی در چند متریم خیره شد، به برج بلندی که زیر نور کافه ها و چراغ های داخل پارک می درخشید و انتهای نوک تیزش اسمون رو خراش می داد. مسحور کننده بود، تابحال این برج رو فقط تو تلویزیون و کتابها دیده بودم اما حالا از نزدیک خیلی واقعی و پرجاذبه بنظر می رسید.. طوریکه چهار پایه ش با بالا رفتن بهم متصل شده و به یه واحد می رسیدن انگار با اتحادشون می خواستن ابهت و برتری شون رو به رخ بکشن، معماریش بی نظیر بود.
افراد زیادی زیرش درحال پرسه زنی و عکس انداختن بودن، اکثرا توریست بودن اما همهمه هایی به زبون فرانسوی از همه جا به گوشم می رسید.. بخصوص وقتی که بعد از میل کردن یه نوشیدنی داخل کافه، داخل پارک درحال قدم زنی بودیم.. رفته رفته از برج و محل تجمع فاصله می گرفتیم و مردم بیشتر پراکنده می شدن، چون تو اون هوای پاییزی از تماشای جریان حیات نزدیک برج ایفل لذت بیشتری می بردن. اما نمی شد انکار کرد که هرچی دورتر می شدیم شکوهِ برج بیشتر به چشم می اومد، حتی اسمان خراش های پشت برج هم از این زاویه نمای بهتری داشتن.
با هر نفسی که می گرفتم بوی شمعدونی و میخک هایی تو مشامم می پیچید که تو سبدهایی در محوطه ی پارک کاشته شده بودن. فضای اونجا محیطی شاعرانه و رمانتیک داشت، هر زمان دیگه ای بود بدون نگاه ثانوی از اینجور مسیرها و محیط ها گذر می کردم اما الان، این محیط کاملا با احساساتم سازگار بود، و یا با پلانی که از چند روز پیش تو ذهنم چیده بودم.
قدم هامونو روی کف سنگی پارک کشیدیم و به قدری دورتر شدیم و از پله ها بالا رفتیم تا که در ارتفاع صد متری از سطح زمین توقف کردیم.. ایستادیم و چرخیدیم تا مردم زیرپامون تو دیدمون قرار بگیرن، یا حداقل تو دید اون قرار بگیرن چون تماشای مردم برای من اهمیتی نداشت.
به نیمرخ پرطراوتش نگاه کردم، نسیم موهاشو به ارومی حرکت می داد و لبخند ریزش کاری می کرد منم تبسم کنم.. مواقعی رو که کامل شیو می کرد بیشتر می پرستیدم چون می تونستم کوچیکترین پیچ و خم لبهاشو دنبال کنم.. دستم ناخوداگاه بالا رفت و سرانگشتام روی خطوط کنار چشمهاش کشیده شد، انگار می خواست لمس کنه تا مطمئن بشه واقعی بودن، که مرد کنارم واقعی بود و ما بالاخره اینجا بودیم. کنار هم.. تا به رابطمون شانس بیشتری بدیم.
با حس انگشتهام چرخید و ارتباط چشمی برقرار کرد و لبخندش پررنگ تر شد. دستمو به پشت گردنش سوق دادم و جلوتر کشیدمش و لبهاشو اسیر لبهای خودم کردم، من تو یه بازه ای بهش بی اعتماد بودم و حتی تا لب نفرت پیش رفتم، اما الان اوضاع فرق کرده بود. می خواستم براش جبران کنم و می خواستم تماما برای من باشه، بدون اینکه کسی یا چیزی مانع مون بشه و دوباره بین مون فاصله بندازه.. اون برگشته بود تا دلمو بدست بیاره و من بالاخره اونو بخشیده بودم، قبولش کرده بودم چون عاشقش بودم، با اینکه چندبار کوشیدم انکارش کنم اما عمیقا می دونستم که من مردی رو غیر از اون طلب نمی کردم..
YOU ARE READING
Don't You Love Me Anymore
Fanfiction" همه یه روز ترکت می کنن. یا با خیانت، یا با مرگ و هر چیز دیگه ای.. دست خودشون نیست، احتمالا یکی از قوانین مزخرف دنیا و کارما باید باشه. تو جفت روحی من بودی و هستی، بعد از تموم تراژدی هامون هنوز به این باور دارم. اما مشکل اینه، مردم فکر می کنن جفت ه...